زلف سيه تو مشک چين است
بالاى تو سرو راستين است
لعل تو نگين خاتم حسن
وان خط تو نقش آن نگين است
گر موم بود ميان خاتم
در خاتم لعل انگبين است
ماهست رخت در آن سخن نيست
قندى است لبت سخن در اين است
هر لحظه کشد بکشتنم تيغ
چشم تو که شوخ و نازنين است
گفتم که ترا کمين غلامم
گر هست گناه من همين است
ما را ز لب تو نيست قسمى
تدبير چه سود، قسمت اين است
تو غمزه چه مى زنى به خسرو
کين تير سپهر در کمين است