جفا کز وى برين جان زبون رفت
نگويم، گر چه از گفتن فزون رفت
هم اول روز کامد پيش چشمم
ز راه ديده در جانم درون رفت
نه من مرده نه زنده، زان که هر بار
که او آمد به دل جانم درون رفت
خطش آغاز شد، بيچاره جانم
نرفت از پيش اين خواهد کنون رفت
دلم مى گفت از او شب سرگذشتى
همه شب تا به روز از ديده خون رفت
همين دانم خبرگاه سحرگاه
ز بيهوشى نمى دانم که چون رفت
نشد از جادويى هم زان خسرو
همه عمرش به تعويذ و فسون رفت