بگشاد صبح عيد ز رخ چون نقاب را
بنمود ساقى آن رخ چون آفتاب را
اينک رسيد وقت که مردان آب کار
گردان کنند هر طرفى کار آب را
ساقي، ازان دو چشم که در بند خفتن است
صد چشم بندى است که آموخت خواب را
عيد مبارک آمد و از بهر دوستان
ساقى نکرد شيشه پر و زد گلاب را
مطرب به پرده اى که تو دارى بگو به چنگ
کاى پير کوژپشت چه کردى شراب را؟