شماره ٩٩: بس که اندر دل فرو بردم هواى نيش را

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بس که اندر دل فرو بردم هواى نيش را
شعله افزون تر برآمد سوز داغ خويش را
دشمنى دارم که جان قربانى او مى کنم
زانکه تيرى در خور است اين کافر بدکيش را
چاشنى درد دل آنکس که نشناسد حقش
بردل مجروح خود مرهم شناسد نيش را
اشک طوفان ريز، بهر جستن وصلم چه سود؟
شست نتوان چون ز بخت مدبران درويش را
گر به يک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم
ناوکى گر رفت کج، نتوان شکستن کيش را
پندگو کايدبرين دل سوخته گويى خس است
کو به اصلاح چراغ آيد بسوزد خويش را
باز چون از دست مقبل در هوا گيرد شکار
مرغ بريان ز آستين بيرون برد درويش را
خسروا، ديده فرو بند و مبين روى رقيب
زانکه مرهم خوش نباشد ديده هاى ريش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید