غزل شماره ۱۲۴۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر كف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا
پر كنی پیمانه و نشكنی پیمان خویش
خوش بخندید و بگفت ای ذوالكرم خدمت كنم
حرمتت دارم به حق و حرمت ایمان خویش
ساغری آورد و بوسید و نهاد او بر كفم
پرمی رخشنده همچون چهره رخشان خویش
سجده كردم پیش او و دركشیدم جام را
آتشی افكند در من می ز آتشدان خویش
چون پیاپی كرد و بر من ریخت زان سان جام چند
آن می چون زر سرخم برد اندر كان خویش
از گل رخسار او سرسبز دیدم باغ خویش
ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش
بخت و روزی هر كسی اندر خراباتی روید
من كیم غمخوارگی را یافتم من آن خویش
بولهب را دیدم آن جا دست می‌خایید سخت
بوهریره دست كرده در دل انبان خویش
بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت
بوهریره روی كرده در مه و كیوان خویش
بولهب در فكر رفته حجت و برهان طلب
بوهریره حجت خویش است و هم برهان خویش
نیست هر خم لایق می هین سر خم را ببند
تا برآرد خم دیگر ساقی از خمدان خویش
بس كنم تا میر مجلس بازگوید با شما
داستان صد هزاران مجلس پنهان خویش

آتشابروبختجامخداخراباتساغرساقیسلطانسنبلصراحیپنهانپیمانچهره


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید