غزل شماره ۱۲۷۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او كشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود
ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم
نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش
این شب هجران دراز با تو بگویم چراست
فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست
ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیك تو پنهان ز خود
خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش
شكر كه خورشید عشق رفت به برج حمل
در دل و جان‌ها فكند پرورش نور خویش
شكر كه موسی برست از همه فرعونیان
باز به میقات وصل آمد بر طور خویش
عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید
عازر از افسون او حشر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد
بر همه شان عرضه كرد خاتم و منشور خویش
ساقی اگر بایدت تا كنم این را تمام
باده گویا بنه بر لب مخمور خویش

بادهخورشیدرحمتساقیطبیبعاشقعشقغریبمخمورمستهجرانوصلپنهان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید