بر در ميخانه بنشستيم باز
توبه صد ساله بشکستيم باز
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
شد روان با بحر پيوستيم باز
لطف ساقى بين که از انعام او
در خرابات مغان مستيم باز
دل به دست زلف او داديم و برد
بى سر و سامان و پا بستيم باز
نيست گشتيم از وجود و از عدم
از وجود جود او هستيم باز
با وصالش شکر مى گوئيم ما
کز بلاى هجر وارستيم باز
رند و ساقى سيد و بنده به هم
بر در ميخانه بنشستيم باز