شماره ٧٢٦: پديد نيست اسيران عشق را خانه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
پديد نيست اسيران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت ديوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بناليدم
که خسته شد جگر آشنا و بيگانه
نخست گفتمت: اى دل، به دام آن سر زلف
مرو دلير، که بيرون نمى برى دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسايشى برآوردى
پديد نيست که کامم برآوري، يا نه ؟
گرت شبى به سر کوى ما گذار افتد
مکوب در، که کسى نيست اندرين خانه
نه من اسير تو گشتم، که هر کرا بينى
چو اوحدى هوسى مى پزد جداگانه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید