ساغر مى کى بشويد گرد غم از سينه ام
همچو جوهر ريشه کرده زنگ درآيينه ام
هرسرمويم چو سوزن رخنه اى دارد زغم
مشرق آه است چون مجمر سراسر سينه ام
گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاورى
ناخن شير از جگرها مى دماند کينه ام
لاله زارى درجگر دارم ز زخم مشکسود
مى چکد چون نافه خون از خرقه پشمينه ام
حرف مهر از دشمن خونخوار باور مى کنم
داغ دارد صبح را در ساده لوحى سينه ام
سينه ام از پرتو داغ است روشن اين چنين
از فروغ اين گهر فانوس شد گنجينه ام
بس که دارم بر جگر سوراخها از نيش خلق
سفته مى آيد برون گوهر ز بحر سينه ام
تا گذشتم همچو صائب ازمى لعلى قبا
چون رداى زاهدان در مجلس مى پينه ام