غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«برزین» در غزلستان
فردوسی
«برزین» در شاهنامه فردوسی
شب تار جویندهی کین منم
همان آتش تیز برزین منم
پس آراسته زال را پیش شاه
برزین عمود و برزین کلاه
چو برزین و چون قارن رزمزن
چو خراد و کشواد لشکرشکن
قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزین کمند
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
چو فرهاد و خراد و برزین و گیو
برفتند با نامداران نیو
کجا آذر تیز برزین کنون
بدانجا فروزد همی رهنمون
چو برزین گردنکش تیغ زن
گرازه کجا بد سر انجمن
چو بهرام و چون زنگهی شاروان
چو فرهاد و برزین جنگآوران
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس
ببندند بر کوههی پیل کوس
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
چو گودرز و چون رستم و گستهم
چو برزین گرشاسپ از تخم جم
یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام
چو بشنید زو شاه سوگند خورد
به خراد برزین و خورشید زرد
بزرگان ازان کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزهگزار
چو شد مست برزین بدان دختران
چنین گفت کای پرخرد مهتران
برفت از بر حوض برزین چو باد
بر شاه شد خاک را بوسه داد
چنین گفت برزین که ای شهریار
مبیناد بیتو کسی روزگار
سر و نام برزین برآید به ماه
اگر شاد گردد بدین باغ شاه
به دو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و میگسار
به برزین چنین گفت شاه جهان
که امروز طغری شد از من نهان
ز برزین بخندید بهرام و گفت
که چیزی که داری تو اندر نهفت
بیاورد برزین می سرخ و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه
پسندید چون دید بهرامشاه
چو برزین چنان دید برگشت شاد
بیامد به هر جای خمی نهاد
خردمند پیری و برزین به نام
دل او شد از شاه ناشادکام
دگر داد برزین رزمآزمای
کجا زاولستان بدو بد به پای
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین وصف بر کشید
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
به شبگیر برزین بشد با سپاه
ستارهشناسی بیامد ز راه
به بهرام آذرمهان گفت شاه
که سیمای برزین بدین بارگاه
چو سیمای برزین شنید این سخن
بدو گفت کای نیک یار کهن
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
ز سیمای برزین بپردخت شاه
بسیمای برزین که بود از مهان
گزین پدرش آن چراغ جهان
چو بهرام آذرمهان پیشرو
چو سیمان برزین و گردان نو
چو بندوی و گستهم بردست شاه
چو خراد برزین زرین کلاه
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
چو خرداد برزین و گستهم شیر
چوشاپور و چون اندیان دلیر
بخراد برزین وشاپور شیر
چنین گفت پس شهریار دلیر
بخراد برزین بفرمود شاه
که چینی حریرآر و مشک سیاه
چو خراد برزین و گرد اندیان
همه تاج بر سر کمر برمیان
نشست این سه پرمایهی نیک رای
همیبود خراد برزین بپای
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
چوخراد برزین نبیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
بفرمود تا هر که مهتر بدند
به فرمان خراد برزین شدند
بخراد برزین بفرمود شاه
که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه
به منشور برمهر زرین نهاد
یکی درکف رام برزین نهاد
که خراد برزین بران خیره ماند
همی در نهان نام یزدان بخواند
چو بشنید خراد برزین سخن
بدانست کان کار او شد کهن
چو خراد برزین شنید این سخن
نه سر دید پیمان او را نه بن
بیامد بخراد برزین بگفت
که این راز باید که داری نهفت
همیبود خراد برزین سه ماه
همیداشت این رازها را نگاه
چو بشنید خراد برزین دوید
ازان خانه تا پیش خاتون رسید
ز خراد برزین گل مهر خواست
به بالین مست آمد از حجره راست
بخراد برزین چنین گفت شاه
که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه
نهادند بر نامه بر مهر شاه
همیداشت خراد برزین نگاه
چو اشتاد و خراد برزین پیر
دو دانا و گوینده و یادگیر