غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«کسری» در غزلستان
حافظ شیرازی
«کسری» در غزلیات حافظ شیرازی
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است
فردوسی
«کسری» در شاهنامه فردوسی
برین گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
به درگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن
چو کسری نشست از بر گاه نو
همیخواندندی ورا شاه نو
به مزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسری چه داری به یاد
به مزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو
چو بشنید کسری به نزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
به سر شد کنون داستان قباد
ز کسری کنم زین سپس نام یاد
همانگه ز کسری بپرسید شاه
که از دین به بگذری نیست راه
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
بدو گفت کسری چو یابم زمان
بگویم که کژست یکسر گمان
ز کسری چنان شاد شد شهریار
که شاخش همی گوهر آورد بار
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت
ورا گفت کسری زمان پنج ماه
ششم را همه بازگویم به شاه
هر آنکس که بینید خط قباد
به جز پند کسری مگیرید یاد
چنان دان که کسری نه بر دین ماست
ز دین سر کشیدن وراکی سزاست
به کسری سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشت آیین و راه
فرستاد کسری به هر جای کس
که دانندهیی دید و فریادرس
به کسری سپردم سزاوار تخت
پس از مرگ ما او بود نیکبخت
چو این گفته شد دست کسری گرفت
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسری ندید
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست
درفش بزرگی برافراشت راست
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
اگر چرخ را کوش صدری بدی
همانا که صدریش کسری بدی
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
دل شاه کسری پر از داد بود
به دانش دل ومغزش آباد بود
یکی از ردان نامش آزادسرو
ز درگاه کسری بیامد به مرو
نگه کرد کسری بداننده گفت
که دانش چرا باید اندر نهفت
فرستاده از پیش کودک برفت
برتخت کسری خرامید تفت
جهاندار کسری درو خیره ماند
سرافراز روزی دهان را بخواند
جهاندار کسری ورا پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند
نهادند رخ سوی بوزرجمهر
که کسری همی زو برافروخت چهر
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم
چنین گفت کسری به بوزرجمهر
که از چادر شرم بگشای چهر
ندیدند ازین سان کسی در میان
برآشفت کسری چو شیر ژیان
نشست از بر تخت کسری دژم
ازان دیده گشته دلش پر ز غم
که چون شاه کسری خورش خواستی
یکی خوان زرین بیاراستی
ز اسبان که کسری همیبنگرید
یکی را بران داغ مهبود دید
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن کژی و هیچ چاره مجوی
چنان بد بروم اندرون پادشهر
که کسری بپیمود و برداشت بهر
ورا سورستان کرد کسری به نام
که درسور یابد جهاندار کام
چنین گفت موبد که بر تخت عاج
چو کسری کسی نیز ننهاد تاج
به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
فرستادهگان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
گر ای دون که فرمان برد غاتفر
ببندد به فرمان کسری کمر
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
که کسری نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ
چنین گفت کسری که یزدان سپاس
که هستم خردمند و نیکیشناس
ز چیزی که برد اندران رای رنج
فرستاد کسری سراسر به گنج
دل و گوش کسری بگوینده داد
سخنها برو کرد گوینده یاد
به کسری چنین گفت کای پادشا
جهاندار و بیدار و فرمانروا
چنان گشت کسری ز بوزرجمهر
که گفتی بدوبخت بنمود چهر
گرانمایه دستی بپوشید و رفت
بر گاه کسری خرامید تفت
بفرمود تا رفت نزدیک تخت
دل شاه کسری غمی گشت سخت
برآورد گوینده راز از نهفت
گذشته همه پیش کسری بگفت
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
نشست از بر اسب کسری بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
شنیدم کجا کسری شهریار
به هرمز یکی نامه کرد استوار
فرستاده از پیش کسری برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
بفرمود کسری به کارآگهان
که جویند راز وی اندر نهان
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
ز بیشی کسری دلش بردمید
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
نه برکام بایست بدکامه بود
بیامد به نزدیک کسری رسید
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
که آگاهی آمد به آباد بوم
بنزد جهاندار کسری ز روم
چو رومی سر تاج کسری بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
همه پیش کسری پیاده شدند
کمر بسته و دل گشاده شدند
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
بر تخت شاهنشهی برنشاند
توخاقان نژادی نه از کیقباد
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
چون کسری نیا وچوهرمز پدر
کرا دانی ازمن سزاوارتر
هر آن شهرکز روم بستد قباد
چه هرمز چه کسری فرخ نژاد
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان