غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«بیژن» در غزلستان
فردوسی
«بیژن» در شاهنامه فردوسی
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار
سبک بیژن گیو بر پای جست
میان کشتن اژدها را ببست
همان بیژن گیو برجست زود
کجا بود در جنگ برسان دود
بزد دست بیژن بدان هم به بر
بیامد بر شاه پیروزگر
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بسمان برفشاند همی
کجا بیژن و گیو آزادگان
جهانگیر گودرز کشوادگان
چو خراد با زنگهی شاوران
دگر بیژن و گیو و کنداوران
چو این داستان سربسر بشنوی
از اکوان سوی کین بیژن شوی
بیژن چنین گفت پس پهلوان
که ای نامور گرد روشنروان
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمن بر در آغوش یافت
گرازان گرازان نه آگاه ازین
که بیژن نهادست بر بور زین
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
چو گرگین چنین گفت بیژن جوان
بجوشیدش آن گوهر پهلوان
ز در چون به بیژن برافگند چشم
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بیژن رزمزن
نبد بیژن آگه ز کردار اوی
همی راست پنداشت گفتار اوی
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
از آنجا بسیچید بیژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخنژاد
چو خوردن زان سرخ می اندکی
بگرگین نگه کرد بیژن یکی
بدادند مر بیژن گیو را
مر آن نیک دل نامور نیو را
همه گردن گور زخم کمند
چه بیژن چه طهمورث دیوبند
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستادهی خوب روی
چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
پرستندگان را بر خویش خواند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم
بجوشید خونش بتن بر ز خشم
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بیدرنگ
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت
ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت
دگر بیژن گیو با گستهم
چو گرگین چون زنگه و گژدهم
دگر بیژن گیو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
ز یک دست گودرز اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
بروکرد گوینده آن کاریاد
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
گنهکار چون روی بیژن بدید
خردشد ز مغز سرش ناپدید
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست
همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد