غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«کابل» در غزلستان
فردوسی
«کابل» در شاهنامه فردوسی
همه کابل و زابل و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهی زال زابل خدای
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
نبینید کز کاخ کابل خدای
به زین اندر آرد بشبگیر پای
سواری به کردار آذر گشسپ
ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
شود شاه گیتی بدین خشمناک
ز کابل برآرد به خورشید خاک
سپهدار دستان به کابل بماند
چنین مهر اویم بر آتش نشاند
ز کابل برآید به خورشید دود
نه آباد ماند نه کشت و درود
به هندوستان آتش اندر فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز
مرا گفت بردار آمل کنی
سزاتر که آهنگ کابل کنی
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال
نشستم به کابل به فرمان تو
نگه داشتم رای و پیمان تو
به اره میانم بدو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
به کابل که با سام یارد چخید
ازان زخم گرزش که یارد چشید
مگر شهر کابل نسوزد به ما
چو پژمرده شد برفروزد به ما
به کابل بباش و به شادی بمان
ازین پس مترس از بد بدگمان
کنون آمدم تا هوای تو چیست
ز کابل ترا دشمن و دوست کیست
دل بیگناهان کابل مسوز
کجا تیره روز اندر آید به روز
تو با کابل و هر که پیوند تست
بمانید شادان دل و تندرست
به کابل چنو شهریار آوریم
همه پیش او جان نثار آوریم
به دستوری بازگشتن به جای
شدن شادمان سوی کابل خدای
سر بیگناهان کابل چه کرد
کجا اندر آورد باید بگرد
سواری به کابل برافگند زود
به مهراب گفت آن کجا رفته بود
همه پشت پیلان بیاراستند
ز کابل پرستندگان خواستند
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام
سپه رانی و ما به کابل شویم
بگوییم زین در سخن بشنویم
فرستاده تازان به کابل رسید
خروشی برآمد چنان چون سزید
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای
چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگرنگ
به یک دست مهراب کابل خدای
دگر دست گژدهم جنگی به پای
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
سپه را یکایک ز کابل بخواند
میان بسته بر جنگ و لشکر براند
سپاهی برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
ابا زال، سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم
بزن کوس رویین و شیپور و نای
بکشمیر و کابل فزون زین مپای
که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بفرمود تا ساز رفتن کنند
ز زابل به کابل نشستن کنند
مهان را سراسر ز کابل بخواند
بخوان پسندیدهشان برنشاند
بران سال کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال
بیامد بر مرد جنگی شغاد
که با شاه کابل مکن رزم یاد
چنین گفت با شاه کابل که من
همی سرفرازم به هر انجمن
سپهدار کابل بدو بنگرید
همی تاج و تخت کیان را سزید
که گر نام تو برنویسم بر آب
به کابل نیابد کس آرام و خواب
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژ و ساو
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل گزیده فراوان سران
چنین داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نیز یاد
چنین گفت با شاه کابل نهان
که من سیر گشتم ز کار جهان
چنین گفت رستم که اینست راه
مرا خود به کابل نباید سپاه
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چنین گفت با شاه کابل شغاد
که گر زین سخن داد خواهیم داد
ستارهشناسان و کنداوران
ز کشمیر و کابل گزیده سران
سپهدار کابل بیامد ز شهر
زبان پرسخن دل پر از کین و زهر
بر شهر کابل یکی جای بود
ز سبزی زمینش دلارای بود
بداختر چو از شهر کابل برفت
بدان دشت نخچیر شد شاه تفت
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
همانگه سپهدار کابل ز راه
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
فرامرز چون پیش کابل رسید
به شهر اندرون نامداری ندید
سپاهی ز زابل به کابل کشید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
ز گرد سواران هوا تار شد
سپهدار کابل گرفتار شد
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد
به کابل یکی مهتری شاه کرد
ازان دودمان کس به کابل نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
ز کابل بیامد پر از داغ و دود
شده روز روشن بروبر کبود
به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
نه رستم به کابل به نخچیرگاه
بدان شد که تا نیست گردد به چاه
یکی شاه کابل دگر هند شاه
دگر شاه سندل بشد با سپاه