در هجو خواجه اسعد

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
خواجه اسعد چو مى خورد پيوست
طرفه شکلى شود چو گردد مست
پارسا روى هست ليکن نيست
قلتبان شکل نيست ليکن هست
وبالت نه از سر نهفتن درست
که از گوهر راز سفتن درست
مگو راست بنديش خاقانيا
همه آفت از راست گفتن درست
گيرم که دل درست ما نيست
آخر نام درست ما هست
خاقانى را اگر سفيهى
هنگام جدل زبان فروبست
اين هم ز عجايب خواص است
کالماس به ضرب سرب بشکست
ده دهى باشد زر سخنم گرچه مرا
چون نجيبان دگر جامه به زر معلم نيست
ترک چون هست به انداختن زوبين جلد
چه زيان دارد اگر مولد او ديلم نيست
من که خاقانيم ز هر دو جهان
بى نيازم چه خوب هر دو چه زشت
عافيت خواهم اين سرا نه يسار
مغفرت خواهم آن سرا نه بهشت
مرغکى را وقت کشتن مى دوانيد ابلهى
گفت مقصود از دوانيدنش نازک گشتن است
ما همان مرغيم خاقانى که ما را روزگار
مى دواند وين دويدن را فذلک کشتن است
گنج دانش توراست خاقانى
کار نادان به آب و رنگ چراست؟
نام شاهى به شير دادستند
پس حلى بر تن پلنگ چراست؟
هفت اندام ماهى از سيم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست؟
چو خاک سيه را دهى آب روشن
به سالى گلى بردهد بوستانت
منم خاک تو گر دهى آب لطفم
دهم صد گل شکر در يک زمانت
چون ز ياران رفته ياد آرم
آه و واحسرتا على من مات
چون ز عمر گذشته ياد آرم
آه و واغصتا على مافات
خاقانيا قبول و رد از کردگار دان
زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست
ديوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش
مگريز و سر مکش همه شهر شهر اوست
دروغ است آنکه گويد اين که در سنگ
فروغ خور عقيق اندر يمن ساخت
دل او هست سنگين پس چه معنى
که عشق او عقيق از اشک من ساخت
من از دل آزمائى دست شستم
که او در زلف آن دلبر وطن ساخت
به کرم پيله مى ماند دل من
که خود را هم به فعل خود کفن ساخت
کنون دل انده دل مى خورد زانک
هلاک خويشتن هم خويشتن ساخت
ز خاقانى چه خواهد ديگر اين دل
جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت
شکر انعام پادشا گفتن
نتوان کان وراى غايت هاست
راه شکرش به پاى هرکس نيست
که حدش زان سوى نهايت هاست
گرچه انعام او مرا شکر است
شکر او را ز من شکايت هاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید