دريغ ميوه عمرم رشيد کز سر پاى
به بيست سال برآمد به يک نفس بگذشت
مرا ذخيزه همين يک رشيد بود از عمر
نتيجه شب و روزى که در هوس بگذشت
چو دخترم آمدم از بعد اين چنين پسرى
سرشک چشم من از چشمه ارس بگذشت
مرا به زادن دختر غمى رسيد که آن
نه بر دل من و نى بر ضمير کس بگذشت
چو دختر انده من ديد سخت صوفى وار
سه روز عده عالم بداشت پس بگذشت
نه همت من به پايه راضى است
نه پايه سزاى همتم هست
يارب چو ز همت و ز پايه
نگشايد کار و نگذرد دست
يا پايه چو همتم برافراز
يا همت من چو پايه کن پست
خاقانى از حديث زمانه زبان ببست
کز هرچه هست به ز زبان کوتهيش نيست
گيرم ز روى عقل همه زير کيش هست
با کيد روزگار بجز ابلهيش نيست
هدهد ز آب زير زمين آگه است ليک
از دام بر فراز زمين آگهيش نيست