در هجو شهر زورى

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
سيزده جنس نهاده است نبى
که همه مسخ شدند و همه هست
ز آن يکى خرس که بد خنثى طبع
ديگرى پيل که شد فسق پرست
من خرى ديدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خرى کردن جست
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست
سفله اى بود سفيهى شد دون
پشه اى آمد و شد پيلى مست
بتر خلق بدى دان که به طبع
در بدى سفله تر از خود سست
تا مقر ساخت به شه زور ظلم
چون دل از مولد کم کاست گسست
نيک بد گشت در اين منزل بد
گرچه بد بود در آن، مولد پست
احمقى بود سياهى در دل
ظالمى گشت سپيدى در دست
ظلم خيزد چو طبيعت شد حمق
درج آيد چو دقايق شد شصت
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهر زورى که به بغداد نشست
خاقانيا چه مژده دهى کز سواد ملک
يک باره فتنه دو هوائى فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فريدون و جان سپرد
زان تير کز کمان کمينه کسى بجست
من کاين سخن شنيدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گريه شادى نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستاره راجع فرو شکست
نحسى که داشت چون مه نخشب مزورى
از لاف آفتاب او خلق باز رست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید