در حکمت

غزلستان :: خاقانی :: قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى فتى فتوى غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابى بنياد وفاست
اينت بنياد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنين
کافت نقب زن از صبح دم است
غدر چون لذت دزدى است نخست
کاخرش دست بريدن الم است
ورم غدر کند رويت سرخ
سرخى عضو دليل ورم است
تا تو بيمار نفاقى به درست
هرچه صحبت شمرى هم سقم است
خانه در کوى وفا گير و بدان
که تو را حبل متين معتصم است
من وصيت به وفا مى کنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستى کم کن و چون خواهى کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفاى تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزاى ستم است
وانکه را دوست بيفکند از پاى
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذير ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستيز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلى کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسى کو به کسى مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عيسيش طرازد مرغ است
نى که ادريس نشاند قلم است
لطف در حق رهى چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حوارى صفت است آنکه از او
اسقفان خوش دل و عيسى دژم است
کهترى را که تو تمکينش دهى
عامه گويد که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بياغالندش
کاستخوان خواره شير اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خريدار دم است
تو غرورش دهى او چيره شود
ظن برد کو نه رهي، ابن عم است
بيش بر جاى خدم ننشيند
ايمه مخدوم چه جاى خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بيدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگى است عزيز
هر پيمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که يکى لا و هزارش نعم است
گه کند تندى و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتى صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپاى سم است
از درشتى است سفن قائم تيغ
که بر او تکيه گه روستم است
آب نرم است ولى خائن طبع
ساده رنگ است ولى پيچ و خم است
سنگ در عين درشتى است امين
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچه خور در شکم است
جملة الامر سرى را ز سفينه
فرق کن کاين ملک است آن حشم است
غصه مفزاى سران را به ستيز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بى سران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کايمه همه آدمى اند
آدمى هست که شيطان شيم است
در بزرگى جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد ديده بسى ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
ديده قبله ز چراغى چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افريدون يافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عيسى از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نيل و بقم است
مه و مشک اند مهان کهتر کيست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
اين غران خصم سرانند به طبع
آرى آرى عدوى مشک نم است
زيردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پى نفى تهم است
بينى آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکى بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه اين قاعده مرتسم است
زانکه شاگرد غلامى نکند
عقل کاستاد سراى قدم است
به ادب زى که به شمشير ادب
عرب اقليم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاين کلمه
بر سر افسر کسرى رقم است
نه کبوتر که امان يافت ز تيغ
به ادب خاصه بيت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هواى صنم است
به تنعم جهلا را مستاى
که ستودن به علوم و حکم است
ياد کردى به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نيست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو اين نکته که خاقانى گفت
کو به ميزان سخن يک درم است
از بدان نيک حذر دار که بد
کژدم اعمى و مار اصم است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید