سپردن موبد ويس را به دايه و آمدن رامين در باغ

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
شب دوشنبه و روز بهارى
که شه بازآمد از گرگان و سارى
سراى خويش را فرمود پرچين
حصار آهنين و بند رويين
کليد رومى و قفل الانى
ز پولادى زده هندوستانى
هر آنجا کش دريچه بود و روزن
بدو برپنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استوارى خانه شاه
کجا در وى نبودى باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کليد بندها مر دايه را داد
بدو گفت اى فسونگر ديو استاد
بديدم ناجوانمرديت بسيار
بدين يک ره جوانمردى بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهى
درنگ من بود کم بيش ماهى
نگه دار اين سرايم تا من آيم
که بندش من ببستم من گشايم
کليد در ترا دادم به زنهار
يکى اين بار زنهارم نگه دار
تو خود دانى که در زنهار دارى
نه بس فرخ بود زنهارخوارى
بدين بارت بخواهم آزمودن
اگر نيکى کنى نيکى نمودن
همى دانم که رنج خود فزايم
که چيزى آزموده آزمايم
وليکن من ترا زان برگزيدم
کجا از زيرکان ايدون شنيدم
چو چيز خويش دزدان را سپارى
ازيشان بيش يابى استوارى
چو شاه اندرز دايه کرد بسيار
کليد خانه وى را داد ناچار
به روز نيک و هنگام همايون
ز دروازه به شادى رفت بيرون
به لشکر گه فرود آمد يکى روز
به دل برگشته ياد ويس پيروز
غم دورى و تيمار جدايى
برو بر تلخ کرده پادشايى
به لشکرگاه رامين بود با شاه
نهان از وى به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامين را گه شام
بدان تا مى خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
شبانگه رفتن رامين ز لشکر
برانست تا ببيند روى دلبر
به باغ شاه شد رامين هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غميده دل همى گشت اندر آن باغ
ز ياد ويس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با يوبه جفت
ز بى صبرى و دلتنگى همى گفت
نگارا تا مرا از تو بريدند
حسودانم به کام دل رسيدند
يکى بر طرف بام آى و مرا بين
ز غم دستى به دل دستى به بالين
شب تاريک پندارى که درياست
کنار و قعر او هر دو نه پيداست
منم غرقه درين درياى منکر
بدو در اشک من مرجان و گووهر
اگرچه در ميان بوستانم
ز اشک خويش در موج دمانم
ز ديده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همى گريم به زارى
که از حالم تو آگاهى ندارى
بر آرم زين دل سوزان يکى دم
بسوزم اين سراى و بند محکم
وليکن آن سرا را چون بسوزم
که در وى جاى دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وى را به دامن
پس آن سوزش رسد هم دردل من
ز دو چشمت هميشه دو کمان ور
نشستستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشيده
به تير غمزه جانم را خليده
اگر بختم ز پيش تو براندست
خيالت سال و مه با من بماندست
گهى خوابم همى از ديده راند
گهى خونم همى بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پيشت برفته
چو رامين يک زمان ناليد بر دل
ز ديده سيل خون باريد بر گل
ميان سوسن و شمشاد و نسرين
ز ناگه برربودش خواب نوشين
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بياسود آن دل پردرد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زيرا يکى ساعت بياسود
که بوى باغ بوى دلبرش بود
شه بى دل به باغ اندر غنوده
نگارش روى مه پيکر شخوده
چو ديوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ريزان بر گلستان
همى دانست کش رامين به باغست
دلش را باغ بى او تفته داغست
به زارى دايه را خواهش همى کرد
که برگير از دلم اى دايه اين درد
هم از جانم هم از دربند بگشاى
شب تيره مرا خورشيد بنماى
شب تاريک و بختم نيز تاريک
ز من تا دلربايم راه نزديک
ز بس درهاى بسته سخت چون سنگ
تو گويى هست راهم شصت فرسنگ
دريغا کاش بودى راه دشوار
نبودى در ميان اين بند بسيار
بيا اى دايه بر جانم ببخشاى
کليد در بياور بند بگشاى
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست اين بندهاى عشق خويشم
درى بسته چه بايد نيز پيشم
دلى بسته چو در بر وى ببستند
تنى خسته دگر باره بخستند
نگارم تا دو زلفش برشکستست
به مشکين سلسله جانم ببستست
چو از پيشم برفت آن روى زيباش
به چشمم در بماند آن تير بالاش
ببين چشمم به سيمين تير خسته
ببين جانم به مشکين بند بسته
جوابش داد دايه گفت: زين پس
نبيند ناجوانمردى ز من کس
خداوندى چو شه زين در برفته
به من چندين نصيحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشايم
چو خشم آورد با او چون برآيم
اگر پيشم هزاران لشکر آيند
نپندارم که با موبد برآيند
خود اين جست او ز من زنهاردارى
نگويى چون کنم زنهار خوارى
به رامين ار تو صد چندين شتابى
ز من اين ناجوانمردى نيابى
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نيم فرسنگ از بر شهر
چه دانى گرنه خود کرد آزمايش
دگر کرد آزمايش را نمايش
چنان دانم که او آنجا نپايد
هم امشب وقت شبگير او بيايد
نبايد کرد ما را اين همه بد
که بد را بد جزا آيد ز موبد
چه خوبست اين مثل مر بخردان را
بدى يک روز پيش آيد بدان را
چو دايه اين سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت: اى صنم تو نيز برخيز
مکن شه را دگر اندر بدى تيز
به تيمار اين يکى شب صابرى کن
وزان پس تا توانى داورى کن
که من امشب همى ترسم ز موبد
که پيش آيد ترا از وى يکى بد
يکى امشب مرا فرمان کن اى ويس
که امشب کور گردد چشم ابليس
بشد دايه نشد آن ماه پيکر
همى گشت و همى زد دست بر بر
نه روزن ديد و رخنه جايگاهى
نه بر بام سرايش ديد راهى
چو تاب مهر جانش را همى تافت
ز دانش خويشتن را چاره اى يافت
سراپرده که بود از پيش ايوان
يکى سر بر زمين ديگر به کيوان
برو بسته طناب سخت بسيار
يکايک ويس را درمان و تيمار
فگند از پاى کفش آن کوه سيمين
بدو بر رفت چون پرنده شاهين
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل و اشام
برهنه سر، برهنه پاى مانده
گسسته عقد و درش برفشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابى زيور بمانده روى نيکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه اى بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جايش
به درد آمد ز جستن هر دو پايش
گسسته بند کستى بر ميانش
چو شلوارش دريده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زيور
دريده بود يا افتاده يکسر
برهنه پاى گرد باغ گردان
به هر مرزى دوان و دوست جويان
هم از چشمش روان خون و هم از پاى
همى گفتى ازين بخت نگون واى
کجا جويم نگار سعترى را
کجا جويم بهار دلبرى را
همان بهتر که بيهوده نپويم
به شب خورشيد تابان را نجويم
به حق دوستى اى باد شبگير
براى من زمانى رنج برگير
اگر با بى دلان هستى نکوراى
منم بى دل يکى بر من ببخشاى
که پايت گر جهانى بر نوردد
چو نازک پاى من خونين نگردد
نه راهى دور مى بايدت رفتن
نه رنجى سخت ناخوش برگرفتن
گذر کن بر دو نسرين شکفته
يکى پيدا يکى از من نهفته
نگه کن تا کجا يابى کسى را
که رسوا کرد همچون من بسى را
هزاران پردگى را پرده برداشت
ببرد و در ميان راه بگذاشت
هزاران دل به خشم از جاى برکند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببين حال مرا در مهرکارى
بدين سختى و رسوايى و زارى
به صدگونه بلا بى هوش و بى کام
به صدگونه جفا بى صبر و آرام
پيام من بدان روى نکو بر
که خوبى انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلاى
ز من عنبر بر و بر سنبلش ساى
بگو اى نوبهار بوستانى
سزاى خرمى و شادمانى
بگو اى آفتاب دلربايى
به خوبى يافته فرمان روايى
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تارى شب به بام و درفگنده
نکرده با من بى دل مواسا
نجسته با من مسکين مدارا
مرا بخت بد از گيتى برانده
جهان در خواب و من بيخواب مانده
اگر من مردمم يا زين جهانم
چرا هرگز نه همچون مردمانم
کنم از بيدلى و بخت فرياد
مگر مادر مرا بى بخت و دل زاد
مرا گفتى چرا ايدر نيايى
من اينک آمدستم تو کجايى
چرا پيشم نيايى از که ترسى
چرا بيمار هجران را نپرسى
گر از ديدار تو نوميد گردم
به جان اندر بماند تير دردم
به جاى روى تو گر ماه بينم
چنان دانم که تارى چاه بينم
به جاى زلف تو گر مشک بويم
نمايد مشک سارا خاک کويم
به جاى دو لبت گر نوش يابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توى نه مشک و عنبر
مرا درمان توى نه نوش و شکر
دلم را مار زلفينت گزيدست
خليده جان من بر لب رسيدست
بود ترياک جان من لبانت
همان خورشيد بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجايى
چرا ببريدى از من آشنايى
ببخشايد به من بر دوست و دشمن
چرا هرگز نبخشايى تو بر من
کجايى اى مه تابان کجايى
چرا از باختر بر مى نيايى
چو سيمين آينه سر بر زن از کوه
ببين بر جان من صدگونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بى دل مانده مهجور
به فر خويش ما را ياورى کن
به نور خويش ما را رهبرى کن
تو ماهى وان نگارم نيز ماهست
جهان بى رويتان بر من سياهست
خدايا بر من مسکين ببخشاى
مرا ديدار آن دو ماه بنماى
يکى مه را فروغ و روشنايى
يکى مه را شکوه و پادشايى
يکى ژرا جاى برج چرخ گردان
يکى را جاى تخت و زين و ميدان
چو يک نيمه سپاه شب درآمد
مه تابنده از خاور برآمد
چو سيمين زورقى در ژرف دريا
چو دست ابرنجنى در دست حورا
هوا را دوده از چهره فرو شست
چنانچون ويس را از جان و رو شست
پديد آمد مرو را يار خفته
ميان گل بسان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرين روى رامين
ز نسرين و بنفشه کرده بالين
مه از کوه آمد و ويس از شبستان
بهارى باد مشکين از گلستان
ز بوى ويس رامين گشت بيدار
به بالين ديد سروى ياسمين بار
بجست از جاى و اندر برگرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
به هم آميخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پيوسته با خور
گهى از زلف او عنبرفشان کرد
گهى از لعل او شکرفشان کرد
لب هر دو بسان ميم بر ميم
بر هر دو بسان سيم بر سيم
بپيچيدند بر هم دو سمن بوى
چو دو ديبا نهاده روى بر روى
تو گفتى شير و باده در هم آميخت
و يا گفتار و سوسن بر هم آميخت
ز روى هر دوشان شب روز گشته
ز شادى روزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرايان
همه شب عشق ايشان را ستايان
ز شادى شان همى خنديد لاله
به دست اندرش ياقوتين پياله
گرفته گل ازشان زيب و خوشى
چنان چون تازه نرگس ناز و گشى
چو راز دوستى با هم گشادند
به خوشى کام يکديگر بدادند
زمانه زشت روى خويش بنمود
به تيغ رنج کشت ناز بدرود
سحرگه کار ايشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هر دوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کارى
چرا زو مهربانى گوش دارى
بنزدش هيچ کس را نيست آزرم
که بى مهرست و بى قدرست و بى شرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید