آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت ديوان نزد ويس

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو شاه اندر سفر پيروزگر گشت
به پيروزى و کام خويش برگشت
سراسر ارمن و اران گرفته
چو باژ از قيصر و خاقان گرفته
شهانش زيردست و او زبردست
هم از شاهى هم از شادى شده مست
سپهرش جاى تاج و جاى پيکر
زمينش جاى تخت و جاى لشکر
ز تاجش رخنه ديده روى گردون
ز رختش کوه گشته روى هامون
ز بخت خويش ديده روشنايى
ز شاهان برده گوى پادشايى
ز هر شاهى و هر کشور خدايى
به درگاهش سپاهى يا نوايى
به بند آورده شاهان جهان را
به پيروزى که من شاهم شهان را
چو شاهنشاه شد در مرو خرم
پديد آمد به جاى سور ماتم
کجا گفتار زرين گيس بشنود
دلش پرتاب گشت و مغز پردود
ز کين دل همى جوشيد برجاى
زمانى دير و آنگه جست برپاى
نقيبان را به سالاران فرستاد
يکايک را ز رفتن آگهى داد
پس آنگه کوس غران شد به درگاه
که و مه را ز رفتن کرد آگاه
تبيره بر در خسرو فغان کرد
که چندين راه شاها چون توان کرد
هميدون ناى رويين شد غريوان
بران دو يار در اشکفت ديوان
همى دانست گفتى حال رامين
که او را تلخ گردد عيش شيرين
شه شاهان همى شد کين گرفته
شتاب کشتن رامين گرفته
سپاهش نيمى از ره نارسيده
به سختى راه يکساله بريده
دگر نيمه کمرها ناگشاده
کلاه راه از سر نانهاده
به ناکامى همه با وى برفتند
ره اشکفت ديوان برگرفتند
يکى گفتى که ره مان ناتمامست
کنون اين ره تمامى راه رامست
يکى گفتى هميشه راهواريم
که رامين را ز ويسه باز داريم
يکى گفتى که شه را ويس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قيصر
همى شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بيابان
به راه اندر چو ديوى گرد لشکر
کشيده از زمين بر آسمان سر
ز ديده ديدبان از دز نگه کرد
سيه ابرى بديد از لشکر و گرد
سپهبد زرد را گفتند ناگاه
همى آيد به پيروزى شهنشاه
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
پذيره ناشده او را سپهبد
به درگاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تير آرش
دو چشم از کين دل کرده چو آتش
چو بر درگاه روى زرد را ديد
تو گفتى لاله باد سرد را ديد
ز کين زرد روى اندر هم آورد
بدو گفت: اى دلم را بدترين درد
مرا اندر جهان دادار داور
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همى گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
يکى در جادوى با ديو همبر
يکى از ابلهى با خر برابر
تو با گاوان به گه پايى سزايى
چگونه ويس را از رام پايى
سزاوارم به هر دردى که بينم
چو گاوى را به دزدارى گزينم
تو از بيرون نشسته در ببسته
درون رامين به کام دل نشسته
تو پندارى که کارى نيک کردى
به کار من بسى تيمار خوردى
ز نادانى که هستى مى ندانى
که رامين بر تو مى خندد نهانى
تو از بيرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شادخواران
جهان آگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دريغ آيد چنين گاه
سپهبد زرد گفت اى شاه فرخ
به شادى آمدى زين راه فرخ
مکن غمگين به يافه خويشتن را
مده در خويشتن راه اهرمن را
تو شاهى آنچه دانى يا ندانى
ز نيکى و بدى گفتن توانى
مثل شد در زبان هفت کشور
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پيشگاهند
نترسند و بگويند آنچه خواهند
اگرچه آنچه تو گفتى يقين نيست
که يارد مر ترا گفتن چنين نيست
تو بر جانم همى بندى گناهى
مرا در وى نبوده هيچ راهى
تو رامين را ز پيش من ببردى
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى
نه مرغى بود کز پيشت بپريد
جهانى را به پروازى بدريد
نه تيرى بد بدين دز چون برآمد
بدين درهاى بسته چون در آمد
ببين مهرت بدين درهاى بسته
بدو برگرد يکساله نشسته
دزى کش کوه سنگين باره رويين
درو بند آهنين و مهر زرين
به هر راهى نشسته ديدبانان
به هر بامى نشسته پاسبانان
اگر رامين هزاران چاره دانست
چنين درها گشادن چون توانست
کرا باور فتد هرگز که رامين
گشايد بندهاى بسته چونين
گر اين درهاى بسته برگشادند
دگر ره مهر تو چون برنهادند
مکن شاه چنين گفتار باور
خرد را کن درين انديشه داور
مگو چيزى که در دانش نگنجد
خرد او را به يک جو بر نسنجد
شهنشه گفت: زردا چند گويى
ز بند در بهانه چند جويى
چه سود از بند سخت و استوارى
چو تو با او نکردى هوشيارى
به دزها بر نگهبانان هشيار
بسى بهتر ز قفل و بند بسيار
اگرچه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد يزدان
ببستى خانه را از پيش درگاه
سپرده جاى خويشت را به بدخواه
چه سود اين بند اگرچه دلپسندست
که بى شلوار خود شلوار بندست
چه بندى بند شلوارت به کوشش
که بى شلوار ازو نايدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رايى را سپردم
هر آن نامى که من کردم به يک سال
سراسر ننگ من کردى بدين حال
سرايى بود نامم بوستان رنگ
سيه کردى در و ديوارش از ننگ
چو لختى دل گرانى کرد با زرد
کليد درگه از موزه برآورد
بدو افگند گفتا بند بگشاى
که نه زين بند سود آمد نه زين جاى
شده از جرس درها دايه آگاه
شنيد آواز گفتار شهنشاه
به پيش ويس بانو تاخت چون باد
ز شاهنشه مرو را آگهى داد
بدو گفت اينک آمد شاه موبد
ز خاور سر برآورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کين درآمد سيل تيمار
هم اکنون اژدهايى تند بينى
که با وى جادوى را کند بينى
هم اکنون آتشى بينى جهان سوز
که با دودش جهان را شب بود روز
چو درماندند ويس و دايه از چار
فرو هشتند رامين را به ديوار
بشد رامين دوان بر کوه چون غرم
روانش پرنهيب و دل پر از گرم
خروشان بيدل و بى صبر و بى جفت
دوان در کوهها با دل همى گفت
چه خواهى اى قضا از من چه خواهى
که کارم را نيارى جز تباهى
همى خواهى که با بختم ستيزى
به تيغ هجر خون من بريزى
گهى جان مرا سختى نمايى
گهى عيش مرا تلخى فزايى
چو تيرانداز شد گشت زمانه
فراقش تير و جان من نشانه
قرارم چون شکسته کاروانيست
روانم چون کشفته دودمانيست
بدم بر گاه دى چون شهرياران
کنون غرمى شدم بر کوهساران
دو چشمم ابر بارنده ست بر کوه
فتانده بر دلم صدگونه اندوه
بنالم تا ز پيشم بترکد سنگ
بگريم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگير
تو گويى کبگ بم گشتست و من زير
نباشد با خروشم رعد همبر
که آن از دود خيزد اين از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و اين آشفته دريا
مرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبر
چنان کارى بدين خوبى چنين گشت
تو گويى آسمان من زمين گشت
بهاران بود آن خوش روزگارم
نيابم بيش در گيتى قرارم
چو رامين رفت لختى بر سر کوه
دو چشم از گريه چون ميغ از بر کوه
غم هجران و ياد دلربايش
فرو بستند گويى هر دو پايش
نبودش هيچ چاره جز نشستن
زمانى بر دل و دلبر گرستن
کجا چون ديده ريزد اشک بسيار
گشاده گردد از دل ابر تيمار
نبينى کابر پيوسته برآيد
چو باران زو ببارد بر گشايد
به هر جايى که بنشست آن وفاجوى
همى راند از سرشک ديدگان جوى
به تنهايى سخنهايى سرايان
که گويند آن سخن مهر آزمايان
همانا دلبرا حالم ندانى
که چون تلخست بى تو زندگانى
چنانم در فراقت اى دلارام
که بر من مى بگريد کبگ در دام
که زيرا مستمند و دل فگارم
وز احوال تو آگاهى ندارم
ندانم چه نهيب آمد به رويت
چه سختى ديد جان مهرجويت
مرا شايد که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هيچ تيمار
فداى روى خوبت باد جانم
فداى من سراسر دشمنانم
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاريده هست چهرت
اگر خوبيت يک يک برشمارم
سرآيد زان شمردن روزگارم
اگر گريم مرا گريه سزا شد
که چونان خوبرو از من جدا شد
به صد لابه همى خواهم ز دادار
بمانم تا ترا بينم دگر بار
وليکن چون ز تو تنها بمانم
نپندارم که تا فردا بمانم
چو ويس دلبر از رامين جدا ماند
تو گويى در دهان اژدها ماند
چو ديوانه دويد اندر شبستان
زنان دو دست سيمين بر گلستان
گه از روى نگارين گل همى کند
گه از زلف سيه سنبل همى کند
جهان پرمشک و عنبر شد ز مويش
هوا پر دود و آذر شد ز هويش
چو از دل برکشيدى آذرين هو
روان از سر بکندى عنبرين مو
دز اشکفتش شدى مانند مجمر
درو آتش ز مشک و هم ز عنبر
همى زد مشت بر سينه بى آزرم
همى راند از مژه خونابه گرم
دلش بد همچو تفته آهن و روى
که گاه کوفتن آتش جهد زوى
هم از ديده رونده سيل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زيور
زمين چون آسمان گشته ازيشان
برو گوهر چو کوکبهاى رخشان
ز تن برکنده زربفت بهارى
سيه پوشيد جامه سوکوارى
دلش پردرد گشته روى پرگرد
نه از موبدش ياد آمد نه از زرد
همه تيمارش از بهر دلارام
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بديدش کنده روى چون گلستان
چهل تا جامه وشى و بيرم
بسان رشته در هم بسته محکم
به پيش ويس بانو اوفتاده
هنوز از وى گره ها ناگشاده
نهان گشته ز شاهنشاه دايه
که خود پتياره را او بود مايه
به خاک اندر نشسته ويس بانو
دريده جامه و خاييده بازو
کمندين گيسوان از سربکنده
پرندين جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمين بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
شهنشه گفت: ويسا! ديوزادا!
که نفرين دو گيتى بر تو بادا
نه از مردم بترسى نه ز يزدان
نه نيز از بند بشکوهى و زندان
فسوس آيد ترا اندرز و پندم
چو خوار آيد ترا زندان و بندم
نگويى تا چه بايد کرد با تو
بجز کشتن چه شايد کرد برگو
ز بس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کوه و دز ترا چه دشت و هامون
اگر بر چرخ با اين عادت گست
شوى گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پيمان و نه سوگند
ترا زين پيش بسيار آزمودم
چه پاداش و چه پادافره نمودم
نه از پاداش من رامش پذيرى
نه از پادافرهم پرهيز گيرى
مگر گرگى همه کس را زيانکار
مگر ديوى ز نيکى گشته بيزار
ز منظر همچو گوهر با کمالى
ز مخبر همچو بشکسته سفالى
بخوبى و لطيفى چون روانى
ز قدر و بى وفايى چون جهانى
دريغ اين صورت و ديدار نيکو
بيالوده به چندين گونه آهو
بسى کردم به دل با تو مدارا
بسى گفتم نهان و آشکارا
مکن ويسا مرا چندين ميازار
که آزارم هلاکت آورد بار
ز نادانى بکشتى تخم زشتى
به بار آمد کنون تخمى که کشتى
ندارم بيش ازين در مهرت اميد
اگرچه توينى جز ماه و خورشيد
نجويم بيش ازين با تو مدارا
که گشت آهوت يکسر آشکارا
به چشمم ماه بودى مار گشتى
ز بس خوارى که جستى خوار گشتى
نجويم نيز مهر تو نجويم
که من نه آهنم نه سنگ و رويم
چه آن روزى که من با تو گذارم
چه آن نقشى که بر آبى نگارم
چه آن پندى که من بر تو بخوانم
چه آن تخمى که در شوره فشانم
اگر هرگز ز گرگ آيد شبانى
ز تو آيد وفا و مهربانى
اگر تو نوشى از تو سير گشتم
نهال صابرى در دل بکشتم
چنان چون من ز تو شادى نديدم
ز ديدارت همه تلخى چشيدم
کنم کردار با تو چون تو کردى
خورم زنهار با تو چون تو خوردى
چنان سيرت کنم از جان شيرين
کجا هرگز نينديشى ز رامين
نه رامين هرگز از تو شاد باشد
نه هرگز در دلت زو ياد باشد
نه او پيش تو گيرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشينى مست و مخمور
نه او با تو نمايد رود سازى
نه تو او را نمايى دل نوازى
به جان چندان نهيب آرم شما را
که بر هر دو بنالد سنگ خارا
شما تا دوستى با هم نماييد
مرا دشمنترين دشمن شماييد
هر آن گاهى که با هم عشق بازيد
بجز تدبير جان من نسازيد
من اکنون بر شما گردانم اين کار
دل از دشمن بپردازم به يک بار
اگر راى و دل فرزانه دارم
چرا دو دشمن اندر خانه دارم
چه آن کش باشد اندر خانه بدخواه
چه آن کش خفته باشد شير در راه
چه آ ن کش دشمنى باشد نگهبان
چه آن کش مار باشد در گريبان
پس آنگه رفت نزد ويس بانو
گرفتش هر دو مشک آلود گيسو
ز تخت شير پا اندر کشيدش
ميان خاک و خاکستر کشيدش
بپيچيدش بلورين بازو و دست
چو دزدان هر دو دستش باز پس بست
پس آنگه تازيانه زدش چندان
ابر پشت و سرين و سينه و ران
که اندامش چو نارى شد کفيده
وزو چو ناردانه خون چکيده
همى شد خونش از اندام سيمين
چو ريزان باده از جام بلورين
ز کافورى تنش شنگرف مى زاد
چنان از کوه سنگين لعل و بيجاد
تنش بسيار جاى از زخم چون نيل
روان از نيل خون سرچشمه نيل
کبودى اندر آن سرخى چنان بود
که گفتى لاله زار و زعفران بود
پس آنگه دايه را زان بيشتر زد
کجا زخمش همه بر دوش و سر زد
بى آزرمش همى زد تا بميرد
و يا از زخم چونان پند گيرد
بيفتادند ويس و دايه بيهوش
ز خون اندام ايشان ارغوان پوش
چو بيجاده به نقره برنشانده
و يا خيرى به سوسن برفشانده
ندانست ايچ کس کياشان بمانند
دگرره نامه روزى بخوانند
وزان پس هر دو را در خانه افکند
به مرگ هر دوان دل کرد خرسند
در خانه بريشان سخت بسته
جهانى دل به درد هر دو خسته
پس آنگه زرد را از در بياورد
ز گردانش يکى او را بدل کرد
به يک هفته به مرو شايگان شد
ز غم خسته دل و خسته روان شد
پشيمان گشته بر آزردن جفت
نهانى روز و شب با دل همى گفت
چه دود است اين که از جانم برآمد
ازو ناگه جهان بر من سرآمد
چه بود اين خشم و اين آزار چندين
به جانانى که چون جان بود شيرين
اگرچه شاه شاهان جهانم
درين شاهى به کام دشمنانم
چرا با دلبرى تندى نمودم
که در عشقش چنين ديوانه بودم
چرا اى دل شدستى دشمن خويش
به دست خويش سوزى خرمن خويش
همانا عاشقا با جان به کينى
که با امروز فردا را نبينى
به نادانى کنى امروز کارى
که فردا زو گزد بر دلت مارى
مبادا هيچ عاشق تند و سرکش
که تندى افگند او را در آتش
چو عاشق را نباشد بردبارى
نبيند خرمى از مهر کارى
چرا تندى نمايد مهربانى
که از دلدار نشکيبد زمانى
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید