آمدن رامين به دز اشکفت ديوان پيش ويس

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
چو رامين آمد از گرگان سوى مرو
تهى بد باغ شادى از گل و سرو
نديد آن قد ويس اندر شبستان
بهشتى سرو و بار او گلستان
نه گلگون ديد طارم را ز رويش
نه مشکين يافت ايوان را ز مويش
بدان خوشى و خوبى جايگاهى
ابى دلبر به چشمش بود چاهى
تو گفتى همچو رامين باغ و ايوان
ز بهر آن صنم بودند گريان
چو رامين ديد جاى دوست بى دوست
چو نارى بشکفيد اندر تنش پوست
فرو باريد چشمش ناردانه
چو قطر باده ريزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ايوان بناليد
نگارين رو بر آن بومش بماليد
چنان بلبل که نالد زار برجفت
همى ناليد و در ناله همى گفت
سرايا تو همان خرم سرايى
که بودت آن صنم کبگ سرايى
تو گردون بودى و خوبان ستاره
وليکن مشرق ايشان را نظاره
روان بد در ميان شان آفتابى
خرد را فتنه اى دل را عذابى
زمين از روى او بت روى گشته
هوا از بوى او خوشبوى گشته
بهر کنجى همى ناليد رودى
سرايان لعبتى با او سرودى
به درگاه تو بر شيران رزمى
بر ايوان تو بر گوران بزمى
کنون در تو نبينم آن حصاره
کزو آمد همى ماه و ستاره
نه شيرانند بر جا و نه گوران
نه چندانى سپاه و خنگ و بوران
نه آنى آنکه من ديدم نه آنى
کزين گيتى به رامين خود تو مانى
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
ز تو بردست روز شادمانى
ز رامين برده روز کامرانى
دريغا آن گذشته روزگارا
که چندان کام و شادى بود ما را
نپندارم که روزى باز بينم
ترا شادان و بر تختت نشينم
که روز کامرانى گر بدان حال
از آن بهتر که بى کامى به صد سال
چو بسيارى بگفت وگشت نوميد
ز روى آن جهان آراى خورشيد
برون آمد ز دروازه غريوان
نهاده روى زى اشکفت ديوان
بيابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزار
به راه اندر شب و روشن يکى بود
که جانش را صبورى اندکى بود
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش ديدار دلبر را سبب بود
نديدندى به روزش ديده بانان
نديدندى به شب در پاسبانان
همى دانست خود رامين گربز
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جاى دلبرش بود
به تارى شب نشان خويش بنمود
نبود اندر جهان چون او کمان ور
نه نيز از جنگيان چون او دلاور
خدنگ چار پر بر زه بپيوست
چو برق تير بگشادش ازو دست
بدو گفت اين خجسته مرغ بيجان
رسول من توى نزديک جانان
تو هر جايى برى پيغام فرقت
ببر اکنون زمن پيغام وصلت
چنان کاو خواست تيرش همچنان شد
به بام آفتاب نيکوان شد
فرود آمد ز بام اندر سرايش
نشست اندر سرير شيرپايش
سبک دايه برفت و تير برداشت
ز شادى تيره شب را روز پنداشت
ببرد آن تير پيش ويس دلبر
بدو گفت اين همايون تير بنگر
رسول است اين ز رامين خجسته
ازان رويين کمان او بجسته
کجا فرخ نشان رام دارد
همش فرخندگى زين نام دارد
سروش آمد سوى اشکفت ديوان
ازو روشن شد اين تاريک ايوان
برآمد آفتاب نيکبختى
ببرد از ما شب اندوه و سختى
ازين پس با هواى دل نشينى
بجز شادى و کام دل نبينى
چو ويسه ديد تير دوستگان را
برو نامش نگاريده نشان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهى بر رخ نهاد و گه به دل بر
گهى گفت اى خجسته تير رامين
گرامى تر مرا از دو جهان بين
همه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگى کردى تو رسته
رسولى تو از آن دست و کف راد
که تا جاويد طوق گردنم باد
کنم پيکانت از ياقوت سوده
چو سوفارت ز در نابسوده
کنم از سينه ام سيمينه ترکش
خداوندت بدان ترکش بود گش
دل از هجران رامين ريش دارم
درو صد تير چون تو بيش دارم
وليکن تا تو نزد من رسيدى
همه پيکانم از دل برکشيدى
جز از تو تير پيکان کش نديدم
پيامى چون پيامت خوش نديدم
چو رامين تير پرتابش بينداخت
سپاه ديو انديشه برو تاخت
که تير من کنون يارب کجا شد
روا شد کام من يا ناروا شد
اگر ويسه شدى از حالم آگاه
به صد چاره بجستى مر مرا راه
پس آنگه گفت با دل کاى دل من
بده جان و مترس از هيچ دشمن
به يزدان جهان و ماه و خورشيد
بدان مينو کجا داريم اميد
کزين دز برنگردم تا بدان گاه
که يابم سوى کام خويشتن راه
اگر ديوار او باشد از آهن
به آتش تافته همچون دل من
به گردش کنده اى پرزهر جان گير
سوى کنده جهانى مرد چون شير
سر ديوار او پرمار شيبا
جهان از زخم او شد ناشکيبا
بدو در مردمش همواره جادو
يکايک برق چنگ و کوه بازو
دمان باد سموم از زهر ايشان
ميان باد زهرآلوده پيکان
دل از مردى درو هم راه جستى
در و ديوار او درهم شکستى
نترسيدى دلم زان مار جادو
به فر کردگار و زور بازو
برون آوردمى زو دلبرم را
زمانه سجده کردى خنجرم را
ببوسيدى دليرى هر دو دستم
ز بس که گردن گردان شکستم
مرا تا جان شيرين يار باشد
وفاى ويس جستن کار باشد
نترسم گر چه بينم يک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کيوان گر ايشانند سرکش
منم دريا گر ايشانند آتش
ز يک تخميم در هنگام گوهر
بداند هرکسى به را ز بدتر
ازين سو مانده در انديشه در رام
وزان سو ويس بانو مانده در دام
زبان از دوستدارى رام گويان
روان از مهربانى رام جويان
بر آتش روى انديشه همى شست
وصال دوست را در چاره مى جست
فسون گر دايه گفت اى جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ ياور
ز بختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان همواره چون بفسرده درياست
کنون از دست سرماى زمستان
نشنيد ديدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دوبار آيد به شب از خانه بيرون
چو مرد پاسبانت نيست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامين درين نزديکى ماست
اگرچه او ز تاريکى نه پيداست
همى داند که ما در دز کجاييم
نشسته در سراى پادشاييم
بسى بود او درين دز با شهنشاه
به هر سنگى بر او داند دوصد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوى ديوار دز در برنهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنماى رامين را يکى روز
کجا چون او ببيند روشنايى
دلش يابد از انديشه رهايى
دوان آيد ز هامون سوى ديوار
برآوردنش را آنگه کنم چار
بگفت اين دايه آنگه همچنين کرد
به تنبل ديو را زير نگين کرد
چو رامين روشنايى ديد و آتش
به پيش روشنايى ماه دلکش
بدانست او که آن خانه کجايست
وز آتش مهربانش را چه رايست
چو زرين ديد از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتى غرم پوينده در آن جاى
تو گفتى گشت پران مرغ را پاى
چنين باشد دل اندر مهربانى
نه از سختى بنالد نه زيانى
ز آز وصل ديگر کيش گيرد
غم عالم به جان خويش گيرد
درازى راه را کوته شمارد
چو شير تند را روبه شمارد
بيابانش چو کاخ و گلشن آيد
سرابش همچو دشت سوسن آيد
چه پر از شير نر بيند نيستان
چه پر طاووس نر بيند گلستان
چه دريا پيش او آيد چه جويى
چه کهسارش به پيش آيد چه مويى
هوا او را دهد چندان دليرى
که گويى از جهان آمدش سيرى
هوا را بهتر از دل مشترى نيست
ازيرا بر دل کس داورى نيست
هوا خرد به آرام دل و جان
چنان داند که چيزى يافت ارزان
هوا زشتى و نيکى را نداند
خرد زيرا هوا را کور خواند
اگر بودى هوا را نور ديدار
نبودى هيچ زشتى را خريدار
چو رامين تنگ شد در پاى ديوار
بديدش ويسه از بالاى ديوار
چهل ديباى چينى بسته درهم
دو تو برهم فگنده سخت محکم
فرو هشتند بر دل خسته رامين
برو بر رفت رامين همچو شاهين
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قران بود
به يک جام اندر آمد شير با مل
به يک باغ اندر آمد سوسن و گل
بهم آميخته شد زر و گوهر
چو اندر هم سرشته مشک و عنبر
جهان نوش و گلابى درهم آميخت
تو گفتى عشق و خوبى برهم آويخت
شب تيره درخشان گشت و روشن
مه دى گشت چون هنگام گلشن
دو عاشق را دل از ناله بياسود
دو بيجاده لب از بوسه بفرسود
دو ديباروى چون فرخار و نوشاد
بپيچيده به هم چون سرو و شمشاد
بشادى هر دو درکاشانه رفتند
به سيمين دست جام زر گرفتند
بيفگندند بار فرقت از دوش
ز مى دادند کشت عشق را نوش
گهى مرجان به بوسه شاد کردند
گهى حال گذشته ياد کردند
گهى رامين بگفتى زارى خويش
ز درد عشق و هم بيمارى خويش
گهى ويسه بگفتى آن همه بد
که با او کرد شاهنشاه موبد
شب دى ماه و گيتى در سياهى
چو ديوى گشته از مه تا به ماهى
سه گونه آتش از سه جاى رخشان
به خانه در گل افشان بود ازيشان
يکى آتش از آتشگاه خانه
چو سرو بسدين او را زبانه
دگر آتش ز جام مى فروزان
نشاط او چو بخت نيک روزان
سيم آتش ز روى ويس و رامين
نشان دود اتش زلف مشکين
سه يار پاک دل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته
نه بيم آنکه دشمن گردد آگاه
نشاط و عيش را بسته شود راه
نه بيم آنکه روزى دور گردند
ز روى يکدگر مهجور گردند
شبى چونان، به از عمرى نه چونان
چه خوش بود اندر آن شب وصل ايشان
چو رامين روى ويس دلستان ديد
به کام خويش هنگام چنان ديد
سرودى گفت خوش بر رود طنبور
به آوازى که برکندى دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج ديدى
بلا بردى و ناکامى کشيدى
به آسانى نيابى شادکامى
به بى رنجى نيابى نيکنامى
به هجر دوست گر دريا بريدى
ز وصل دوست بر گوهر رسيدى
دلا گر در جدايى رنج بردى
ز رنج خويش اکنون بر بخوردى
ترا گفتم به جا آور صبورى
که نزديکى بود فرجام دورى
زمستان را بود فرجام نوروز
چنان چون تيره شب را عاقبت روز
چو در دست جدايى بيش مانى
ز وصلت بيش باشد شادمانى
هر آن کارى که چارش بيش سازى
چو کام دل بيابى بيش نازى
منم از آتش دوزخ برسته
بهشتى گشته با حوران نشسته
مرا خانه ز رويت بوستانست
به دى مه از رخانت گلفشانست
وفا کشتم مرا شادى برآورد
مه تابان به مهرم سر درآورد
وفادارى پسنديدم به هر کار
ازيرا شد جهان با من وفادار
چو بشنيد اين سخنها ويس دلبر
به ياد دوست پر مى کرد ساغر
چو نرگس داشت زرين جام بر دست
چو شمشاد روان از جاى برجست
بگفت اين باده کردم ياد رامين
وفادار و وفاجوى و وفابين
اميدم را فزون از پادشايى
دو چشمم را فزون از روشنايى
برو دارد دلم زان بيش اميد
که دارد مردم گيتى به خورشيد
بوم تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداريش را باشم پرستار
به يادش گر خورم زهر هلاهل
شود نوش روان و داروى دل
پس آنگه نوش کرد آن جام پر مى
ز رامين جام را صد بوسه در پى
هر آن گاهى که جام مى کشيدى
به نقل از بوسگان شکر چشيدى
چه خوش باشد به خلوت باده خوردن
به مشکين زلف جانان لب ستردن
چو مى خوردى لبش زى خود کشيدى
پس مى شکر ميگون چشيدى
گهى مستان غنودى در بر يار
ميان مشک و سيم و نار و گلنار
بدين سان بود نه مه پيش رامين
عقيق تلخ با ياقوت شيرين
عقيقش آوريدى گنج مستى
چو ياقوتش بريدى رنج و سستى
عقيق از جام زرين گشته رخشان
چو ياقوتش ز پروين گشته خندان
به شادى بود هر شب تا سحرگاه
کنارش پر گل و بالينش پر ماه
سحرگاهان بجستندى از آرام
به رامش دست بردندى سوى جام
چو ويسه جام باده برگرفتى
دلارامش سرودى خوش بگفتى
مى خون رنگ بزدايد ز دل زنگ
مى رنگين به رخ باز آورد رنگ
هوا دردست و مى درمان دردست
غمان گر دست و مى باران گردست
گر اندوهست مى انده ربايست
وگر شاديست مى شادى فزايست
کجا انده بود اندوه سوزست
کجا شادى بود شادى فروزست
مرا امروز دولت پايدارست
نگارم پيش و کارم چون نگارست
گهى هستم ميان سوسن و گل
گهى هستم ميان مشک و سنبل
لبم را شکر ميگون شکارست
چو باغم را گل ميگون ببارست
ز دولت هست بورم سخت شاطر
به راه کام رفتن سخت قادر
من آن بازم که پروازم بلندست
شکارم آفتاب دل پسندست
تذرو و کبگ نپسندم که گيرم
نباشد صيد جز بدر منيرم
نشاط من چو شير چنگ رويين
به کام دل گرفته گور سيمين
فرو کردم ز سر افسار دانش
نهادم پاى در بازار رامش
نباشد ساعتى بى کار جامم
نباشد ساعتى آسوده کامم
همه سال از رخ و زلف و لب يار
گل و مشک و شکر بينم به خروار
نخواهم باغ با رخشنده رويش
نخواهم مشک با خوش بوى مويش
مرا اين جاى فردوس برينست
که در وى حور با من همنشينست
نديمم خور گشت و ساقيم ماه
چرا پس مى نگيرم گاه و بيگاه
پس آنگه گفت با ويس سمنبر
به گفتارى بسى خوشتر ز شکر
بيار اى ماه! جام نوش گلگون
چو رويت لعل و چون وصلت همايون
نه خوشتر زين بودمان روزگارى
نه نيکوتر ز رويت نوبهارى
بهانه چيست گر بى غم نباشيم
به روز خرمى خرم نباشيم
بيا تا ما کنون خرم نشينيم
که فردا هر چه باشد خود ببينيم
بيا تا بهره برداريم ازين روز
که هرگز باز نايد روز امروز
نه تو خواهى ز روى من جدايى
نه من خواهم ز عشق تو رهايى
چنين بايد وفا و مهربانى
چنين بايد نشاط و زندگانى
اگر بخشش چنين راندست دادار
ببينيم آنچه او راندست ناچار
ترا در بند و در زندان نشاندند
مرا بيمار در گرگان بماندند
چو يزدان بخشش من راند با تو
مرا بر آسمان بنشاند با تو
که داند کرد اين جز کردگارى
که ياور نيستش در هيچ کارى
وزان پس همچنين ماندند نه ماه
به شادى و به رامش گاه و بيگاه
گهى مست و گهى مخمور بودند
در آسايش همان رنجور بودند
نهاده خوردنى صد ساله افزون
نبايست هيچ چيزى شان ز بيرون
بديدند از همه کامى روايى
بکندند از جگر خار جدايى
نه دل بگرفت رامين را ز رامش
نه ويسه سير گشت از نازو کامش
دو تن در مهربانى همچو يک تن
بجز خوردن ندانستند و خفتن
گهى مى در کف و گه دوست در بر
نشاط مهر در دل باده در سر
به رامش برده گوى مهربانى
به مى پرورده شاخ زندگانى
در دز با در اندوه بسته
سر خم با سر توبه شکسته
سه کس در خرمى انباز گشته
ز گيتى کار ايشان راز گشته
ندانست هيچ دشمن راز ايشان
مگر در مرو، زرين گيس خاقان
به گوهر دختر خاقان مهتر
به پيکر مهتر خوبان کشور
رخش خورشيد گشته نيکوى را
دلش استاد گشته جادوى را
چنان در جادوى او بود استاد
که لاله بشکفانيدى ز فولاد
چو رامين باز مرو آمد ز ناگاه
برفت اندر سراى و گلشن شاه
غريوان از همه سو ويس را جست
به رود دجله روى خويش را شست
نه چشمش ديد جان افزاى رويش
نه مغزش يافت مهرانگيز بويش
به باد ويس گريان و نوان بود
چو ديوانه به هر کنجى دوان بود
پس آنگه زود رفت از مرو بيرون
چو راه خستگان راهش پر از خون
عنان برتافت از راه بيابان
به راه کوه بيرون شد شتابان
پلنگى بود گفتى جفت جويان
به ويرانى در آن کهسارپويان
نشيبش را کشيده بن به قارون
فرازش را کشيده سر به گردون
چنان دشتى که با وى باديه باغ
چنان کوهى که با وى طور چون راغ
گهى رامين چو يوسف بود در چاه
گهى مانند عيسى بود بر ماه
همى دانست زرين گيس جادو
که درد رام را ويس است دارو
به ياد ويس گريان و نوانست
چو ديوانه به کوه اندر دوانست
گرفته راه صعب و دور در پيش
نيايد تا نيابد داروى خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید