بردن شاه موبد ويس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر يافتن رامين از ويس

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
در اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهى بود برجى ز آسمان بود
ز سختى سنگ او مانند سندان
نکردى کار بر وى هيچ سوهان
ز بس پهنا يکى نيم جهان بود
ز بس بالا ستونى ز آسمان بود
به شب بالاش بودى شمع پيکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم نديم ماه بودى
ز راز آسمان آگاه بودى
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهى ديگر بيفزود آسمان را
به پيکر دز چو سنگين مجمرى بود
نگه کن تا چه نيکو پيکرى بود
به مجمر در رخان ويس آتش
بر آن آتش عبير آن خال دلکش
حصار از روى آن ماه حصارى
شکفته همچو باغ نوبهارى
سمنبر ويس با دايه نشسته
شهنشه پنج در بر وى ببسته
همه درها به مهر خويش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ويسه گشاده
در آن جا ساز صدساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پيوند يار و ديدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپرداخت
سوى مرو آمد و کار سفر ساخت
سپاهى بود همچون کوه آهن
بتر مردى درو بهتر ز بيژن
به رفتن هر يکى خندان و نازان
مگر رامين که گريان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگى باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
اميد وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شيرين خوار گشته
به زيش خز وديبا خار گشته
نه روز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بى کام
جگر پر ريش گشته دل پر از نيش
همى گفتى نهانى با دل خويش
چه عقشست اينکه هرگز کم نگردد
دلم روزى ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنايى
نبيند چشم بختم روشنايى
اگر هر بار مى زد بر دلم خار
خدنگ زهر پيکان زد ازين بار
برفت از پيش چشمم آن دلارام
که بى او نيست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفادارى نکردم
چو روز هجر او ديدم نمردم
چه سنگينه دلم چه آهنينم
که گيتى را همى بى او ببينم
اگر باشد تنم بى روى جانان
همان بهتر که باشم نيز بى جان
رفيقا حال ازين بتر چه دانى
که مرگم خوشترست از زندگانى
اگر جانان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شيرين
چنان کز بهر ديدارش جهان بين
کنون کز بخت خود بى يار گشتم
ز جان و ديدگان بيزار گشتم
چو ناليدى چنين از بخت بدساز
به دل کردى سرودى ديگر آغاز
دلا گر عاشقى ناله بياور
که بيداد هوا را نيست داور
که بخشايد به گيتى عاشقان را
که بخشايش کند درد کسان را
اگر نالم همى بر داد نالم
که ببريدند شادى را نهالم
ببردند آفتابم را ز پيشم
ز هجرش پرنمک کردند ريشم
ببار اى چشم من خونابت اکنون
کدامين روز را دارى همى خون
مرا هرگز غمى چونين نباشد
سزد کت اشک جز خونين نباشد
اگر بودى به غم زين پيش خونبار
سزد گر جان فرو بارى بدين بار
به باران تازه گردد روى گيهان
چرا پژمرده شد رويم ز باران
دلم را آتش تيمار بگداخت
به چشم آورد و بر زرين رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نيکوست
ز من نيکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ويس، رامين گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بر درد
نشستن گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه باريد باران
بشست از روى زردش گرد هجران
همى گفتى سخنهاى دل انگيز
که باشد مرد عاشق را دل آويز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصارى گشت يارم
که گويى بسته در رويين حصارم
ببر بادا پيام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در ديده ديدار تو ماندست
چو اندر ياد گفتار توماندست
يکى خواب از دو چشم من ستردست
يکى گيتى ز ياد من ببردست
درين سختى اگر من آهنينم
نمانم تا رخانت باز بينم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان يک جان بى درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانى
که مرگم خوشترست از زندگانى
مرا زين درد کى باشد رهايى
که درمانم توى وز من جدايى
چو رامين را به روى آمد چنين حال
شد از مويه چو موى از ناله چون نال
همان دشمن که ديرين دشمنش بود
چو روى او بديد او را ببخشود
به يک هفته ز بيمارى چنان شد
که سيمين تير وى زرين کمان شد
فتاده در عمارى زار و نالان
بيامد با شهنشه تا به گرگان
چنان شد کز جهان اميد برداشت
تو گفتى زهر پيکان در جگر داشت
بزرگان پيش شاهنشاه رفتند
يکايک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند اى خداوند
ترا رامين برادر هست و فرزند
نيابى در جهان چون او سوارى
به هر فرهنگ چون او نامدارى
همه کس را چو او کهتر ببايد
کزو بسيار کام دل برآيد
ترا در پيش چون او يک برادر
اگر دانى به از بسيار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شير دمان و پيل تندست
اگر روزى ازو آزرده بودى
عفو کردى و خشنودى نمودى
کنون تازه مکن آزار رفته
به کينه مشکن اين شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهى نماندست
ز کوهش باز جز کاهى نماندست
همين يک بار بر جانش ببخشاى
مرو را اين سفر کردن مفرماى
سفر خود خوش نباشد با درستى
نگر تا چون بود با درد و سستى
بمانش تا بياسايد يکى ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لختى بر وى آسان
به دستورت شود سوى خراسان
مگر به سازدش آن آب و آن شهر
که اين کشور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنيد اين سخن شاه از بزرگان
بماند آزاده رامين را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامين بياسود
همه دردى از اندامش بپالود
دگر ره زعفرانش ارغوان گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش يوبه ديدار دلبر
چو آتش در دل و چون تير در بر
برفت از شهر گرگان يک سواره
به زيرش تند رو بادى تخاره
سرايان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بى تو يارا زندگانى
نه آسانى نه کام اين جهانى
نترسم چون ترا جويم ز دشمن
اگر باشد جهانى دشمن من
وگر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنين ديوار باشد
همه آبش بود جاى نهنگان
همه کوهش بود جاى پلنگان
گيا بر دشت اگر شمشير باشد
وگر ريگش چو ببر و شير باشد
سمومش باد باشد صاعقه ميغ
نبارد بر سرم زان ميغ جز تيغ
بود مر باد او را گرد پيکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان توکز آن ره برنگردم
وگر چونانکه برگردم نه مردم
اگر ديدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بينايم بر آتش
وگر وصل تو باشد در دم شير
مرا با او سخن باشد به شمشير
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامى راه باشد
چه باشد گر بود شمشير در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید