آگاهى يافتن موبد از قيصر روم و رفتن به جنگ

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
جهان را گوهر و آيين چنين است
که با هم گوهران خود به کين است
هر آن کس را که او خواند براند
هر آن چيزى که او بخشد ستاند
بود تلخش هميشه جفت شيرين
چنان چون آفرينش جفت نفرين
شبش با روز باشد ناز با رنج
بلا با خرمى بدخواه با گنج
نباشد شادمانى بى نژندى
نه پيروزى بود بى مستمندى
بخوان اين داستان ويس و رامين
بدو در گونه گون کار جهان بين
گهى اندوه و گه شادى نموده
گهى بدخواه و گاهى دوست بوده
چو شاهنشاه دل خوش کرد با ويس
دگر ره در ميان افتاد ابليس
فرو کشت آن چراغ مهربانى
بکند از بن درخت شادمانى
شهنشه موبد از قيصر خبر يافت
که قيصر دل ز راه مهر برتافت
ز بدراهى نهادى ديگر آورد
به خودکامى سر از چنبر برآورد
همه پيمانهاى کرده بشکست
بسى کسهاى موبد را فرو بست
ز روم آمد سپاهى سوى ايران
بسى آباد را کردند ويران
نفير آمد به درگاه شهنشاه
به تارک برفشانان خاک درگاه
خروشان سربسر فريادخواهان
ز بيداد زمانه داد خواهان
شهنشه راى زد رفتن به پيگار
ز باغ ملک بر کندن همه خار
به شاهان و بزرگان نامه ها کرد
ز هر شهرى يکى لشکر بياورد
سپه گرد آمد اندر مرو چندان
که دشت مرو تنگ آمد بريشان
ز درگاهش برآمد ناله ناى
بهراه افتاد شاه لشکرآراى
سفر باد خزان شد مرو گلزار
چو باد آمد نه گلشن ماند و نه بار
چو بيرون برد شاهنشاه لشکر
به ياد آمدش کار ويس دلبر
که رامين را چگونه دوستدارست
دلش با وى چگونه سازگارست
به نادانى ز من بگريخت يک بار
مرا بى صبر و بى دل کرد و بى يار
اگر يک ره دگر چونان گريزد
به تيغ هجر خون من بريزد
پس آن به کش نگه دارم بدين بار
کجا غم خوردم از جستنش بسيار
جدايى را نيارم ديد ازين پس
همين يک ره که ديدستم مرا بس
هر آن گاهى که باشد مرد هشيار
ز سوراخى دوبارش کى گزد مار
شتر را بى گمان زانو ببستن
بسى آسان تر از گم گشته جستن
چو زين انديشه ها با دل همى راند
همان گه زرد فرخ زاده را خواند
بدو گفت اى گرانمايه برادر
مرا با جان و با ديده برابر
نگر تا تو چنين کردار ديدى
و يا از هيچ داننده شنيدى
که چندين بار با من کرد رامين
دلم را سير کرد از جان شيرين
همه ساله همى سوزم بر آذر
ز دست دايه و ويس و برادر
بماندستم به دست اين سه جادو
برين دردم نيفتد هيچ دارو
نه از بند و نه از زندان بترسند
نه از دوزخ نه از يزدان بترسند
چه شايد کرد با سه ديو دژخيم
که نز شرم آگهى دارند و نز بيم
کند بى شرم هر کارى که خواهد
نترسد زانکه آب او بکاهد
اگرچه شاه شاهان جهانم
ز خود بيچاره تر کس را ندانم
چه سودست اين خداوندى و شاهى
که روزم همچو قيرست از سياهى
همه کس را به گيتى من دهم داد
مرا از بخت خود صدگونه فرياد
ستم ديده ز من مردان صف در
کنون گشته زنى بر من ستمگر
همه بيداد من هست از دل من
که گشت از عاشقى همدست دشمن
جهان از بهر آن بدنام خواهد
که خون من همى در جام خواهد
سيه شد روى نام من به يک ننگ
نشويد آب صد دريا ازو زنگ
ز يک سو زن مرا دشمن گرفته
وزو خورشيد نام من گرفته
ز ديگر سو کمين کرده برادر
ز کين برجان من آهخته خنجر
نهاده چشم تا کى دست يابد
که چون دشمن به قتل من شتابد
ندانم چون بود فرجام کارم
چه خواهد کرد با من روزگارم
درين انديشه روز و شب چنانم
که با من نيست پندارى روانم
چرا جويم به صد فرسنگ دشمن
که دشمن هست هم در خانه من
به دربستن چرا جويم بهانه
که آب من برآمد هم ز خانه
به پيرى در بلايى اوفتادم
کجا با او بشد گيتى ز يادم
کنون بايد همى رفتن به پيگار
بماندن ويس را ايدر بناچار
حصار آهنين و بند رويين
بسنبد تا ببيند روى رامين
ندانم هيچ چاره جز يکى کار
که رامين را برم با خود به پيگار
بمانم ويس را ايدر غريوان
ببسته در دز اشکفت ديوان
چو باشد رام در ره ويس در بند
نيابند ايچ گونه روى پيوند
وليکن دز به تو خواهم سپردن
ترا بايد همى تيمار خوردن
دل من بر تو دارد استوارى
که در هر کار دارى هوشيارى
نبايد مر ترا گفتن که چون کن
ز هر کارى تو هشيارى فزون کن
نگه دار اين دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره رامين گربز
دو صد منزل زمين پيمود خواهم
به نيکى نام خود بفزود خواهم
چو رامين نزد ويس آيد به نيرنگ
شود نامى که مى جويم همه ننگ
اگرچه خانه کن باشد دو صد کس
مر ايشان را شکافنده يکى بس
مرا سه جادو اندر خانگاهند
که در نيرنگ جستن سه سپاهند
ز ديوان گر هزاران لشکر آيند
به دستان اين سه جادو برتر آيند
مرا چونان که تو ديدى ببستند
اميد شاديم در دل شکستند
به تنبل جامه صبرم بريدند
به زشتى پرده نامم دريدند
نبيند غرقه از درياى جوشان
سه يک زان بد که من ديدم ازيشان
چو بشنيد اين سخن زرد از شهنشاه
بدو گفت اى به دانش برتر از ماه
منه بر دل تو چندين بار تيمار
که از ايمار گردد مرد بيمار
زنى بارى که باشد تا تو چندين
ازو افغان کنى با اشک خونين
گر او در جادوى جز اهرمن نيست
زبونتر زو کسى در دست من نيست
نيابد هيچ بادى نزد او راه
نتابد بر رخانش بر خور و ماه
نبيند تا تو بازآيى ز پيگار
در آن دز هيچ خلق و هيچ ديار
نگه دارم من آن جادو صنم را
چو دارد مردم سفله درم را
گرامى دارمش همواره چونان
که دارد مردم آزاده مهمان
شهنشه در زمان با هفتصد گرد
برفت و ويس بانو را به دز برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید