گفتار اندر زادن ويس از مادر

غزلستان :: فخرالدین اسعد گرگانی :: ویس و رامین

افزودن به مورد علاقه ها
جهان را رنگ و شکل بى شمارست
خرد را بافرينش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاين دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروى در وى فتادست
هوا را در دلش چونان بياراست
که نازاده عروسى را همى خواست
خرد اين راز را بر وى بنگشاد
که از مادر بلاى وى همى زاد
چو اين دو نامور پيمان بکردند
درستى را به هم سوگند خوردند
نگر چندين شگفت آمد ازيشان
کجا بستند بر نابوده پيمان
زمانه دستبرد خويش بنمود
شگفتى بر شگفتى بر بيفزود
برين پيمان فراوان سال بگذشت
ز دلها ياد اين احوال بگذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرين آمدش بر
به پيرى بارور شد شهربانو
تو گفتى در صدف افتاد لولو
يکى لؤلؤ که چون نه مه برآمد
ازو تابنده ماهى ديگر آمد
نه ماهى بود گفتى مشرقى بود
کزو خورشيد تابان روى بنمود
يکى دختر که چون آمد ز مادر
شب ديجور را بزدود چون خور
که و مه را سخنها بود يکسان
که يارب صورتى باشد بدين سان
همه در روى او خيره بماندند
به نام او را خجسته ويس خواندند
همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرو را مادرش با دايگان داد
به خوزان برد او را دايگانش
که آنجا بود جاى و خان و مانش
ز ديبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نيازى را به صد ناز
به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بيد و مورد و نرگس و گل
به خز و قاقم و سمور و سنجاب
به زيورهاى نغز و در خوشاب
به بسترهاى ديبا و حواصل
بپروردش به ناز و کامه دل
خورشها پاک و جان افزاى و نوشين
چو پوششهاى نغز و خوب و رنگين
چو قامت برکشيد آن سرو آزاد
که بودش تن ز سيم و دل ز پولاد
خرد در روى او خيره بماندى
ندانستى که آن بت را چه خواندى
گهى گفتى که اين باغ بهارست
که در وى لاله هاى آبدارست
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرين عارض و لاله رخانست
گهى گفتى که اين باغ خزانست
که در وى ميوه هاى مهرگانست
سيه زلفينش انگور ببارست
زنخ سيب و دو پستانش دو نارست
گهى گفتى که اين گنج شهانست
که در وى آرزوهاى جهانست
رخش ديبا و اندامش حريرست
دو زلفش غاليه گيسو عبيرست
تنش سيمست و لب ياقوت نابست
همان دندان او در خوشابست
گهى گفتى که اين باغ بهشتست
که يزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شير و مى رخانش
هميدون انگبينست آن لبانش
روا بود ار خرد زو خيره گشتى
کجا چشم فلک زو تيره گشتى
دو رخسارش بهار دلبرى بود
دو ديدارش هلاک صابرى بود
به چهره آفتاب نيکوان بود
به غمزه اوستاد جاودان بود
چو شاه روم بود آن روى نيکوش
دو زلفش پيش او چون دو سيه پوش
چو شاه زنگ بودش جعد پيچان
دو رخ پيشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تيره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش
ده انگشتش چو ده ماسوره عاج
به سر بر هر يکى را فندقى تاج
نشانده عقد او را در بر زر
بسان آب بفسرده بر آذر
چو ماه نو برو گسترده پروين
چو طوق افگنده اندر سرو سيمين
جمال حور بودش طبع جادو
سرين گور بودش چشم آهو
لب و زلفينش را دوگونه باران
شکربار اين بدى و مشکبار آن
تو گفتى فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
و يا چرخ فلک هر زيب کش بود
بران بالا و آن رخسار بنمود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید