نداند كسى قدر روز خوشى
مگر روزى افتد به سختى كشى
زمستان درويش در تنگ سال
چه سهل است پيش خداوند مال
سليمى كه يك چند نالان نخفت
خداوند را شكر صحت نگفت
چو مردانهرو باشى و تيز پاى
به شكرانه باكند پايان بپاى
به پير كهن بر ببخشد جوان
توانا كند رحم بر ناتوان
چه دانند جيحونيان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب
عرب را كه در دجله باشد قعود
چه غم دارد از تشنگان زرود
كسى قيمت تندرستى شناخت
كه يك چند بيچاره در تب گداخت
تو را تيره شب كى نمايد دراز
كه غلطى ز پهلو به پهلوى ناز؟
برانديش از افتان و خيزان تب
كه رنجور داند درازاى شب
به بانگ دهل خواجه بيدار گشت
چه داند شب پاسبان چون گذشت؟