حكايت سلطان تكش و حفظ اسرار

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تكش با غلامان يكى راز گفت
كه اين را نبايد به كس باز گفت
به يك سالش آمد ز دل بر دهان
به يك روز شد منتشر در جهان
بفرمود جلاد را بى دريغ
كه بردار سرهاى اينان به تيغ
يكى زان ميان گفت و زنهار خواست
مكش بندگان كاين گناه از تو خاست
تو اول نبستى كه سرچشمه بود
چو سيلاب شد پيش بستن چه سود؟
تو پيدا مكن راز دل بر كسى
كه او خود نگويد بر هر كسى
جواهر به گنجينه داران سپار
ولى راز را خويشتن پاس دار
سخن تا نگويى بر او دست هست
چو گفته شود يابد او بر تو دست
سخن ديوبندى است در چاه دل
به بالاى كام و زبانش مهل
توان باز دادن ره نره ديو
ولى باز نتوان گرفتن به ريو
تو دانى كه چون ديو رفت از قفس
نيايد به لا حول كس باز پس
يكى طفل برگيرد از رخش بند
نيايد به صد رستم اندر كمند
مگوى آن كه گر بر ملا اوفتد
وجودى ازان در بلا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
به دانش سخن گوى يا دم مزن
مگوى آنچه طاقت ندارى شنود
كه جو كشته گندم نخواهى درود
چه نيكو زده‌ست اين مثل برهمن
بود حرمت هر كس از خويشتن
چو دشنام گويى دعا نشنوى
بجز كشته‌ى خويشتن ندروى
مگوى و منه تا توانى قدم
از اندازه بيرون وز اندازه كم
نبايد كه بسيار بازى كنى
كه مر قيمت خويش را بشكنى
وگر تند باشى به يك بار و تيز
جهان از تو گيرند راه گريز
نه كوتاه دستى و بيچارگى
نه زجر و تطاول به يك‌بارگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید