حكايت مرد كوته نظر و زن عالى همت

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يكى طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فكرت فرو برده بود
كه من نان و برگ از كجا آرمش؟
مروت نباشد كه بگذارمش
چو بيچاره گفت اين سخن، پيش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابليس تا جان دهد
همان كس كه دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
كه روزى رساند، تو چندين مسوز
نگارنده‌ى كودك اندر شكم
نويسنده عمر و روزى است هم
خداوندگارى كه عبدى خريد
بدارد، فكيف آن كه عبد آفريد
تو را نيست اين تكيه بر كردگار
كه مملوك را بر خداوندگار
شنيدى كه در روزگار قديم
شدى سنگ در دست ابدال سيم
نپندارى اين قول معقول نيست
چو راضى شدى سيم و سنگت يكى است
چو طفل اندرون دارد از حرص پاك
چه مشتى زرش پيش همت چه خاك
خبر ده به درويش سلطان پرست
كه سلطان ز درويش مسكين ترست
گدا را كند يك درم سيم سير
فريدون به ملك عجم نيم سير
نگهبانى ملك و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداست
گدايى كه بر خاطرش بند نيست
به از پادشاهى كه خرسند نيست
بخسبند خوش روستايى و جفت
به ذوقى كه سلطان در ايوان نخفت
اگر پادشاه است و گر پينه دوز
چو خفتند گردد شب هر دو روز
چو سيلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت كرد
چو بينى توانگر سر از كبر مست
برو شكر يزدان كن اى تنگدست
ندارى بحمدالله آن دسترس
كه برخيزد از دستت آزار كس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید