يكى را چو سعدى دلى ساده بود
كه با ساده رويى در افتاده بود
جفا بردى از دشمن سختگوى
ز چوگان سختى بخستى چو گوى
ز كس چين بر ابرو نينداختى
ز يارى به تندى نپرداختى
يكى گفتش آخر تو را ننگ نيست؟
خبر زين همه سيلى و سنگ نيست؟
تن خويشتن سغبه دونان كنند
ز دشمن تحمل زبونان كنند
نشايد ز دشمن خطا درگذاشت
كه گويند يارا و مردى نداشت
بدو گفت شيداى شوريده سر
جوابى كه شايد نبشتن به زر
دلم خانهى مهر يارست و بس
ازان مينگنجد در آن كين كس
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوى
چو بگذشت بر عارفى جنگجوى
گر اين مدعى دوست بشناختى
به پيكار دشمن نپرداختى
گر از هستى حق خبر داشتى
همه خلق را نيست پنداشتى