حكايت زاهد تبريزى

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عزيزى در اقصاى تبريز بود
كه همواره بيدار و شب خيز بود
شبى ديد جايى كه دزدى كمند
بپيچيد و بر طرف بامى فگند
كسان را خبر كرد و آشوب خاست
ز هر جانبى مرد با چوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنيد
ميان خطر جاى بودن نديد
نهيبى از آن گير و دار آمدش
گريز به وقت اختيار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد
كه شب دزد بيچاره محروم شد
به تاريكى از پى فراز آمدش
به راهى دگر پيشباز آمدش
كه يارا مرو كاشناى توام
به مردانگى خاك پاى توام
نديدم به مردانگى چون تو كس
كه جنگاورى بر دو نوع است و بس
يكى پيش خصم آمدن مردوار
دوم جان به دربردن از كارزار
بدين هر دو خصلت غلام توام
چه نامى كه مولاى نام توام؟
گرت راى باشد به حكم كرم
به جايى كه مي‌دانمت ره برم
سرايى است كوتاه و در بسته سخت
نپندارم آن جا خداوند رخت
كلوخى دو بالاى هم برنهيم
يكى پاى بر دوش ديگر نهيم
به چندان كه در دستت افتد بساز
ازان به كه گردى تهيدست باز
به دلدارى و چاپلوسى و فن
كشيدش سوى خانه‌ى خويشتن
جوانمرد شب رو فرو داشت دوش
به كتفش برآمد خداوند هوش
بغلطاق و دستار و رختى كه داشت
ز بالا به دامان او در گذاشت
وزان جا برآورد غوغا كه دزد
ثواب اى جوانان و يارى و مزد
به در جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامه‌ى پارسا در بغل
دل آسوده شد مرد نيك اعتقاد
كه سرگشته‌اى را برآمد مراد
خبيثى كه بر كس ترحم نكرد
ببخشود بر وى دل نيكمرد
عجب نايد از سيرت بخردان
كه نيكى كنند از كرم با بدان
در اقبال نيكان بدان مي‌زيند
وگرچه بدان اهل نيكى نيند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید