حكايت درويش صادق و پادشاه بيدادگر

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم كه از نيكمردى فقير
دل آزرده شد پادشاهى كبير
مگر بر زبانش حقى رفته بود
ز گردن‌كشى بر وى آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
كه زورآزماى است بازوى جاه
ز ياران يكى گفتش اندر نهفت
مصالح نبود اين سخن گفت، گفت
رسانيدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم كه يك ساعت است
همان دم كه در خفيه اين راز رفت
حكايت به گوش ملك باز رفت
بخنديد كو ظن بيهوده برد
نداند كه خواهد در اين حبس مرد
غلامى به درويش برد اين پيام
بگفتا به خسرو بگو اى غلام
مرا بار غم بر دل ريش نيست
كه دنيا همين ساعتى بيش نيست
نه گر دستگيرى كنى خرمم
نه گر سر برى در دل آيد غمم
تو گر كامرانى به فرمان و گنج
دگر كس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازه‌ى مرگ چون در شويم
به يك هفته با هم برابر شويم
منه دل بدين دولت پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پيش از تو بيش از تو اندوختند
به بيداد كردن جهان سوختند؟
چنان زى كه ذكرت به تحسين كنند
چو مردي، نه بر گور نفرين كنند
نبايد به رسم بد آيين نهاد
كه گويند لعنت بر آن، كاين نهاد
وگر بر سرآيد خداوند زور
نه زيرش كند عاقبت خاك گور؟
بفرمود دلتنگ روى از جفا
كه بيرون كنندش زبان از قفا
چنين گفت مرد حقايق شناس
كز اين هم كه گفتى ندارم هراس
من از بى زبانى ندارم غمى
كه دانم كه ناگفته داند همى
اگر بينوايى برم ور ستم
گرم عاقبت خير باشد چه غم؟
عروسى بود نوبت ماتمت
گرت نيكروزى بود خاتمت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید