حكايت مأمون با كنيزك

غزلستان :: سعدی شیرازی :: بوستان
مشاهده برنامه «بوستان سعدی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چو دور خلافت به مأمون رسيد
يكى ماه پيكر كنيزك خريد
به چهر آفتابي، به تن گلبنى
به عقل خردمند بازى كنى
به خون عزيزان فرو برده چنگ
سر انگشتها كرده عناب رنگ
بر ابروى عابد فريبش خضاب
چو قوس قزح بود بر آفتاب
شب خلوت آن لعبت حور زاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم در وى عظيم
سرش خواست كردن چو جوزا دو نيم
بگفتا سر اينك به شمشير تيز
بينداز و با من مكن خفت و خيز
بگفت از كه بر دل گزند آمدت؟
چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟
بگفت ار كشى ور شكافى سرم
ز بوى دهانت به رنج اندرم
كشد تير پيكار و تيغ ستم
به يك بار و بوى دهن دم به دم
شنيد اين سخن سرور نيكبخت
برآشفت نيك و برنجيد سخت
همه شب در اين فكر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت
طبيعت شناسان هر كشورى
سخن گفت با هر يك از هر درى
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا كرد و خوشبوى چون غنچه شد
پرى چهره را همنشين كرد و دوست
كه اين عيب من گفت، يار من اوست
به نزد من آن كس نكوخواه تست
كه گويد فلان خار در راه تست
به گمراه گفتن نكو مي‌روى
جفائى تمام است و جورى قوى
هر آنگه كه عيبت نگويند پيش
هنردانى از جاهلى عيب خويش
مگو شهد شيرين شكر فايق است
كسى را كه سقمونيا لايق است
چه خوش گفت يك روز دارو فروش:
شفا بايدت داروى تلخ نوش
اگر شربتى بايدت سودمند
ز سعدى ستان تلخ داروى پند
به پرويزن معرفت بيخته
به شهد عبارت برآميخته



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید