چو ديدم خوار خود را از در آن بيوفا رفتم
رسد روزى که قدر من بداند حاليا رفتم
بر آن بودم که در راه وفايش عمرها باشم
چو مى ديدم که ازحد مى برد جور و جفا رفتم
دلم گر آيد از کويش برون آگه کنيد او را
که گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم
شدم سويش به تکليف کسان اما پشيمانم
نمى بايست رفتن سوى او ديگر چرا رفتم
ز من عشقى بگو ديوانگان عشق را وحشى
که من زنجير کردم پاره در دارالشفا رفتم