ز کمال ناتوانى به لب آمدست جانم
به طبيب من که گويد که چه زار و ناتوانم
به گمان اين فکندم تن ناتوان به کويت
که سگ تو بر سر آيد به اميد استخوانم
اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشى
به خدا که خوشتر آيد ز حيات جاودانم
ز غم تو مى گريزم من ازين جهان و ترسم
که همان بلاى خاطر شود اندر آن جهانم
نه قرار مانده وحشى ز غمش مرا نه طاقت
اثرى نماند از من اگر اينچنين بمانم