شماره ٢٨٥: چو خواهم کز ره شوقش دمى بر گرد سر گردم

غزلستان :: وحشی بافقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو خواهم کز ره شوقش دمى بر گرد سر گردم
به نزديکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
من بد روز را آن بخت بيدار از کجا باشد
که در کويش شبى چون پاسبانان تا سحر گردم
دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمى
به خويش آيم دمى سد بار و از خود بيخبر گردم
اگر جز کعبه کوى تو باشد قبله گاه من
الاهى نااميد از سجده آن خاک در گردم
نه از سوز محبت بى نصيبم همچو پروانه
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
به بزم عيش شبها تا سحر او را چه غم باشد
که بر گرد درش زارى کنان شب تا سحر گردم
به زخم خنجر بيداد او خو کرده ام وحشى
نمى خواهم که يک دم دور از آن بيدادگر گردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید