شماره ١٦١: گر چه مى دانم که مى رنجى و مشکل مى شود

غزلستان :: وحشی بافقی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه مى دانم که مى رنجى و مشکل مى شود
گر نکوبى حلقه سد جا بر در دل مى شود
همچو فانوسش کسى بايد که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جايش شمع محفل مى شود
يک رهش خاص از براى جان ما بيرون فرست
آن نگه کش تا به ما سد جاى منزل مى شود
رخنه بند ديده اميد خواهد شد مکن
خاک کويت کز سرشک اشک ما گل مى شود
آنچه کردى انفعالش عذر خواهد باک نيست
چشمها روزى اگر با هم مقابل مى شود
ديده را خونبار خواهد کرد از ديدار زود
گر تغافل در ميان زينگونه حايل مى شود
دست بر هم سودنى دارد کزو خون مى چکد
در کمين صيد صيادى که غافل مى شود
عشوه هاى چشم را کان غمزه مى خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل مى شود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا
کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زايل مى شود
دل اگر ديوانه شد دارالشفاى صبر هست
مى کنم يک هفته اش زنجير و عاقل مى شود
عشق و سودا چيست وحشى مايه بى حاصلى
غير ناکامى ز خودکامان چه حاصل مى شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید