لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشايد
شکرستان ترا قفل ز در بگشايد
غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند
ديده اى کو به تو گستاخ نظر بگشايد
ره نظارگيان بسته به مژگان فرما
که به يک چشم زدن راه گذر بگشايد
در گلويم ز تو اين گريه که شد عقده درد
گرهى نيست که از جاى دگر بگشايد
شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند
که به مفتاح دعاهاى سحر بگشايد
همه را کشت، بگوييد که با خاطر جمع
اين زمان باز کند تيغ و کمر بگشايد
راه تقريب حکايت ندهى وحشى را
که مبادا گله را پيش تو سر بگشايد