چو شمع شب همه شب سوز و گريه زانم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پيش مردمان روشن
ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم اميدواريها
ولى ز خوى تو ايمن نمى توانم بود
ستم گذشته ز اندازه ورنه کى با تو
کدام روز دگر اينقدر فغانم بود
زبان خامه من سوخت زين غزل وحشى
مگر زبانه اى از آتش نهانم بود