به زير لب حديق تلخ ، کان بيدادگر دارد
بود زهرى که بهر کشتن ما در شکر دارد
بلاى هجر و درد اشتياق پير کنعانى
کسى داند که چون يوسف عزيزى در سفر دارد
ندارد اشتياق وصل شيرين، کوهکن، ورنه
به ضرب تيشه سد چون بيستون از پيش بردارد
عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر
کدامين بى گله را ميکشد ديگر چه سر دارد
کسى دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشى
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد