بر سر نکشت درتب غم هيچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنى به غير
اين سرزنش ميانه عشاق بس مرا
روزى که ميرم از غم محمل نشين خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا
زين چاکهاى سينه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا
وحشى نمى زدم چو مگس دست غم به سر
بودى اگر به خوان طرب دسترس مرا