اى رنج ناکشيده، که ميراث مى خورى
بنگر که: کيستى تو و مال که مى بري؟
او جمع کرد و چون به نمى خورد ازو بماند
درياب کز تو باز نماند چو بگذرى
مردم به دستگاه توانگر نمى شود
درويش را چو دست بگيرى توانگرى
از قوت و خرقه هرچه زيادت بود ترا
با ايزدش معامله کن، گر مبصرى
زر غول مرد باشد و زن غل گردنش
در غل غول باشي، تا با زن و زرى
شوهر کشيست، اى پسر، اين دهر بچه خوار
برگير ازو تو مهر و مگيرش به مادرى
فرزند بنده ايست، خدا را، غمش مخور
کان نيستى که به ز خدا بنده پرورى
گر مقبليست گنج سعادت از آن اوست
ور مدبرست، رنج زيادت چه مى بري؟
اى خواجه، ملک را که به دست تو داده اند
قانون بد منه، که به کلى تو مى خورى
بى عدل ملک دير نماند، نگاه دار
مال رعيت از ستم و جور لشکرى
گرد هوى مگرد، که گردد وبال تو
گر خود به بال جعفر طيار مى پرى
درياى فتنه اين هوس و آرزوى تست
در موج او مرو، چو ندانى شناورى
اين شست و شوى جبه و دستار تا به کي؟
دست از جهان بشوي، که آنست گازرى
هرگز نباشدت به بد ديگران نظر
در فعل خويشتن تو اگر نيک بنگرى
پر سرمکش، که عاقبت از بهر کشتنت
ناگه رسن دراز کند چرخ چنبرى
جاى خرد به مرتبه بالاى چرخهاست
رو با خرد نشين، که تو از چرخ برترى
بوجهل را ز کعبه به دوزخ کشيد جهل
پيش خرد نتيجه جهلست کافرى
ظلمت خلاف نور بود، زان کشيد ابر
شمشير برق در رخ خورشيد خاورى
صد جامه سياه بپوشي، چو خلق نيست
گرد تو کس نگردد، اگر گاو عنبرى
خوابت نگيرد، ار نبود همسر تو زن
زان غسل واجبيست، که با زن برابرى
شايد که از تو ديو گريزان شود، مگوى :
کز چشم ما براى چه پنهان شود پري؟
گيرم که بعد ازين نکنى روى در گناه
عذر گناه کرده، بگو: تا چه آوري؟
از کار کرد خويش پشيمان شوى يقين
روزى که کردگار کند با تو داورى
گفتار اوحدى نبود بى حقيقتى
قولش قبول کن، که به اقبال رهبرى
گر طالبي، فروغ بگيرى ز آفتاب
ور غالبي، دريغ ندارى ز مشترى