شماره ٢٩٥: حيرت آهنگم که مى فهمد زبان راز من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
حيرت آهنگم که مى فهمد زبان راز من
گوش بر آينه نه تا بشنوى آواز من
نالها در سينه از ضبط نفس خون کرده ام
آشيان لبريز نوميديست از پرواز من
حسن اظهار حقيقت پرنزاکت جلوه بود
تا ببزم آيم زخلوت سوخت رنگ ناز من
لفظ شد از خودفروشى معنى بيرنگيم
نيست غير از من کسى چون بوى گل غماز من
دل بهر انديشه ئى طاوس بهارى ديگر است
در چه رنگ افتاده است آينه گلباز من
مشت خاکى بودم آشوب نفس گل کرده ام
ناله ئى کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من
داغ شو اى پرشس از کيفيت حال سپند
نغمه ئى دارم که آتش ميزند در ساز من
گوش گو محرم نواى پرده عجزم مباش
اينقدرها بسکه تا دل ميرسد آواز من
با مزاج هستيم ربطى ندارد عافيت
رنگ تصوير دلم خونست و بس پرواز من
شمع را در بزم بهر سوختن آورده است
فکر انجامم مکن گرديده ئى آغاز من
چشم تا بر هم زنم زين دامگاه آزاده ام
در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
اينقدر (بيدل) بدام حيرت دل ميطپم
ره زمن بيرون ندارد فکر گردون تازمن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید