شماره ٢٨١: جانکنيها چيده هستى تا عدم بنياد من

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
جانکنيها چيده هستى تا عدم بنياد من
بيستون زار است هر جا ميرسد فرهاد من
اضطرابم در کمين وعده فردا گداخت
دانه افگنده است بيرون قفس صياد من
نقش تصويرم قبول رنگ جمعيت نداشت
خامه بست از موى مجنون صنعت بهزاد من
سيلى ئى گر ميکند با گردش رنگم طرف
صد گلستان بهله مى پوشد کف استاد من
قلقل ميناى دل يارب صفير ياد کيست
رنگهاى رفته بر ميگردد از فرياد من
از مقيمان تغافلخانه ناز توام
روزگارى شد که يادم رفته است از ياد من
دود شمعم فطرت آشوب دماغ کس مباد
خواب پر دور اوفتاد از سايه شمشاد من
بر نفس تا چند بايد چيدنم خشت ثبات
کاه ديوار عدم صرفست در بنياد من
آه نگذشتم زنيرنگ تعلق زار جسم
شد گره در کوچه نى ناله آزاد من
عرض جوهر شد حجاب معنى آگاهيم
ديده در مژگان نهفت آئينه فولاد من
جز عرق چيزى نگردد حاصل از کسب کمال
خاک بودم آب گشتم اينک استعداد من
جور گردون (بيدل) از دست ضعيفى ميکشم
ناله نگذشته بر لب از که خواهد داد من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید