شماره ٢٥٩: بوادئى که فروشد غبار ما ننشستن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بوادئى که فروشد غبار ما ننشستن
زگرد باد رسد تا بنقش پا ننشستن
بکيش مشرب انصاف از التفات نشايد
رسيدن از دل و در چشم آشنا ننشستن
من و تو زاهد ازين کوچه هيچ صرفه نبرديم
ترا گداخت زمينگيرى و مرا ننشستن
خدا بمرکز تشويش را حتم بنشاند
که گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن
زاختلاط بد و نيکم آستان ندامت
بخون نشاند ازين جرگه ام جدا ننشستن
مآل کوشش ياران درين بساط چه دارد
بباد رفتن و بر محمل رضا ننشستن
بپا رسيد سر شمع و وانماند زوحشت
نبرد سعى نشستن زگرد ما ننشستن
چو ناله ئى که سر از بندهاى نى بدر آورد
نشسته ايم بچندين مقام تا ننشستن
سراغ خواب فراغت نداد هيچکس اينجا
مگر بسايه ديوار مدعا ننشستن
درين بساط غرض چيست قدردانى غربت
چو حلقه بر در کس با قد و دوتا ننشستن
بسست اينقدر از اختراع همت (بيدل)
غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید