شماره ٢٥٤: بعد مردن از غبارم کيست تا يابد نشان

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بعد مردن از غبارم کيست تا يابد نشان
نقش پاى موج هم با موج ميباشد روان
خامشى مهريست بر طومار عرض مدعا
همچو شمع کشته دارم داغ بر روى زبان
خاک گرديدن حصول صد گهر جمعيت است
کاش موج من زساحل بر نگرداند عنان
کو خموشى تا نفس تمکين دل انشا کند
گوهر است اما اگر پيچد بخويش اين ريسمان
نيست غير از احتياط آگهى دشواريم
زير کوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن بسختى داده را آفت گوارا ميشود
نيست دشوارى دم شمشير خوردن از فسان
در فاى شعله خاکستر هم از خود ميرود
عالمى در جستجوى بى نشان شد بى نشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان يافتن
ما بفکر آشيانيم و نفسها پرفشان
گرمى ئى در مجمر هنگامه آفاق نيست
آتش اين کاروانها رفت پيش از کاروان
زينهمه نقشى که طوفان دارد از آينه ات
گر بجوئى غير حيرت نيست چيزى در ميان
چون گهر اشک دبستان پرور حيرانى ايم
تا قيامت درس طفل ما نميگردد روان
همچو هستى در عدم هم مشکلست آزادگى
مدعا پرواز اگر باشد قفس گير آشيان
خانه نيرنگ هستى حسرت اسبابست و بس
روزن بام و دراز خميازه مى بندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمينگيرى نرفت
جز بحيرت برنمى آيد نگاه ناتوان
بسکه بار زندگى (بيدل) بپيرى ميکشم
موى من از سخت جانى بر درنگ استخوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید