شماره ٢٤٤: بدل گر يکشرر شوق تو پنهان ميتوان کردن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بدل گر يکشرر شوق تو پنهان ميتوان کردن
چراغان چشمکى در پرده سامان ميتوان کردن
برنگ غنچه گر دامان جمعيت بچنگ افتد
دل از انديشه يک گل گلستان ميتوان کردن
زکلفت بايدم پرداخت حسرتخانه دلرا
اگر تعمير نتوان کرد ويران ميتوان کردن
گرفتم سير اين گلشن ندارد حاصل عيشى
چو گل از خون شدن رنگى بدامان ميتوان کردن
ادا فهم مضامين تمناها نه ئى ورنه
چمن طرح از نواى عندليبان ميتوان کردن
طلب چون چشم قربانى تسلى برنميدارد
نگه گو جمع شو مژگان پريشان ميتوان کردن
چو صبح از انفعال ساز هستى آب ميگردم
که از خود گر روم يک آه سامان ميتوان کردن
توان مختار عالم شد زترک اختيار خود
که در بيدست وپائى آنچه نتوان ميتوان کردن
حسد هر جا بفهم مطلب عيب و هنر پيچد
بر استغنا هزار ابرام بهتان ميتوان کردن
بچشم امتياز اسرار نيرنگ دو عالم را
اگر مژگان توان پوشيد عريان ميتوان کردن
مقيم وسعت آباد تأمل نيستى ورنه
بچشم مور هم يکدشت جولان ميتوان کردن
بهار بى نشانم ليک تا در فکر خويش افتم
زموج يکجهان رنگم گريبان ميتوان کردن
شدم خاک و همان آينه دار وحشتم (بيدل)
هنوز از گرد من طوف غزالان ميتوان کردن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید