شماره ٢٤٢: بخود پيچيده ام ناليدنم نتوان گمان بردن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
بخود پيچيده ام ناليدنم نتوان گمان بردن
برنگ رشته فربه گشته ام ليک از گره خوردن
حضور زندگى آنگاه استغنا چه حرفست اين
نفس را بر در دل تا بکى ابرام نشمردن
دلى پروازده کز ننگ کمظرفى برون آئى
زصافى ميتواند قطره را دريا فرو بردن
سيه بختى بسعى هيچکس زايل نميگردد
مگر آتش برآرد ترک هندو را پس از مردن
غم جمعيت دل مضطرب دارد جهانى را
زگوهر تا کجا دريا شگافد جيب افسردن
مزاج عشق در سعى فنا مجبور ميباشد
زمنع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
بحکم عجز ننگ طينت ما بود گيرائى
بخاک ما نميخواهد مروت دام گستردن
بهر واماندگى زين بيشتر طاقت چه ميباشد
که بايد همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهاى هوس شايد بوحشت کم شود (بيدل)
بچين مى بايدم چون ابر چندى دامن افشردن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید