شماره ٢٠٧: يک چشم حيرتست زسر تا بپا لبم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
يک چشم حيرتست زسر تا بپا لبم
يارب بروى نام که گرديد وا لبم
تا چند پرسى از من آشفته حال دل
چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم
بال هوس زموج گهر سر نميکشد
چسپيده است بر دل بيمدعا لبم
لبريز حيرتم بکمالى که روزگار
خشت بناى آئينه ريزد زقالبم
خواهى محيط فرض کن و خواه قطره گير
دارد همين يک آبله از سينه تا لبم
آسان بشکر تيغ تو نتوان برآمدن
جوشد مگر چو زخم زسر تا بپا لبم
ميترسم از فراق بحدى که گاه حرف
در خون طپم اگر شود از هم جدا لبم
افسون شوق زمزمه آهنگ جرأتست
ورنه کجا حديث وصال و کجا لبم
عمريست عافيت کف افسوس ميزند
من در گمان که با سخنست آشنا لبم
غير ازترى چه نغمه کشد ساز احتياج
موجى در آب ريخته است از حيا لبم
احرام پايبوس تو اقبال نازکيست
رويد مگر زپرده برگ حنا لبم
گردون بمهر خامشيم داغ ميکند
چوه ماه نو مباد فتد کار با لبم
خميازه هم غنيمت صهباى زندگى است
يارب چو گل کشد قدحى از هوا لبم
(بيدل) زبان موج گهر باب شکوه نيست
گر مرد قدرتى تو بناخن گشا لبم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید