شماره ٢٠٠: هنرها عرضه دادم با صفاى دل حسد کردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هنرها عرضه دادم با صفاى دل حسد کردم
زجوش جوهر اين آينه را آخر نمد کردم
اما در عالم بيخواست بر هم زد حقيقت را
زعقبى مزد نيکى خواستم غافل که بد کردم
ره مقصد نميگرديد طى بى سعى برگشتن
زگرد همت رو بر قفا تازى بلد کردم
باقبال دل از صد بحر گوهر باج ميگيرد
سرشکى را که چون مژگان نياز دست رد کردم
درين گلشن زخويشم برد ناگه ذوق ايثارى
چو صبح از يک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم
فضوليهاى هستى يارب از وصفم چه ميخواهد
بقدر نيستى کاريکه از من مى سزد کردم
بغير از هيچ نتوان وهم ديگر بر عدم بستن
ستم کردم که من انديشه جان و جسد کردم
دو عالم از دل بيمطلب من فال تسکين زد
محيطى را بافسون گهر بى جزر و مد کردم
غرض جمعيت دل بود اگر دنيا و گر عقبى
زاسباب آنچه راحت ناخوشش فهميد رد کردم
در آغاز انتها ديدم سحر را شام فهميدم
ازل تا پرده بر دارد تماشاى ابد کردم
هزار آينه گل کرد از گشاد چشم من (بيدل)
باين صفر تحير واحدى را بى عدد کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید