شماره ٧٢: شرار سنگم و در فکر کار خويش ميسوزم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شرار سنگم و در فکر کار خويش ميسوزم
بچشم بسته شمع انتظار خويش ميسوزم
نميخواهم نفس ساز دل بيمدعا باشد
هوا تا صاف تر گردد غبار خويش ميسوزم
فسرد نگاه امکان را محالست آتش ديگر
چو برق از جرأت بى اختيار خويش ميسوزم
اگر آسوده ام خواهى بمحفل چهره ئى بگشاى
سپندى جاى خويش اول قرار خويش ميسوزم
نميدانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا ميشود چشمم دوچار خويش ميسوزم
خرام فرصت کارم وداع الفت يارم
بهر دل داغ وارى يادگار خويش ميسوزم
درين گلزار عبرت باد در دستست کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خويش ميسوزم
نه نور خلوتم نى ساز محفل شعله شمعم
بهر جا ميفروزم بر مزار خويش ميسوزم
دم نائى بذوق ناله آسودن نميداند
نفسها در قفاى نيسوار خويش ميسوزم
هواى عالم غفلت تحير شعله ئى دارد
که در آغوش خود دور از کنارش خويش ميسوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغى دارم و در گير و دار خويش ميسوزم
نواهاى دل افسرده بر گوشم مزن (بيدل)
که من از شرم سنگ بى شرار خويش ميسوزم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید