شماره ٦٨: شبى که بى تو جهانرا بياس تنگ برآرم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شبى که بى تو جهانرا بياس تنگ برآرم
زناله ئى که کنم کوه را زسنگ برآرم
چه دولتيست که در ياد آن بهار تبسم
نفس قدح بکف و ناله گل بچنگ برآرم
به نيم گردش چشمى که واکشم بخيالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکنست که تمثال آفتاب نبندد
چو سايه آينه ئى را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفى دلها
زآب آينه منهم سر ننهگ برآرم
ازين دلى که چو آماج بوى امن ندارد
نفس دمى که برآرم همان خدنگ برآرم
شکست چينى فغفور گو سفال برآمد
چه صنعتست که مو از خمير سنگ برآرم
نريخت سعى زمينگيريم بحاصل ديگر
جز اين که خار تکلف زپاى لنگ برآرم
خمار تا بکيم بيدماغ حوصله دارد
خوش است جام مى از شيشها برنگ برآرم
زچرخ چند کشم انفعال شيشه دليها
روم جنون کنم و پوست زين پلنگ برآرم
هزار رنگ گريبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زين قباى تنگ برآرم
بشش جهت گل خورشيد بستم و ننمودم
بحيرتم من (بيدل) دگر چه رنگ برآرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید