شماره ٦٠: شب از ياد خطت سررشته جان بود در دستم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شب از ياد خطت سررشته جان بود در دستم
زموج گل رگ خواب گلستان بود در دستم
بغارت رفته ام تا از کفم رفته است گيرائى
چو بوى گل نميدانم چه دامان بود در دستم
فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستى
برنگ غنچه يکچاک گريبان بود در دستم
کف پائى نيفشاندم بعرض دستگاه خود
وگرنه يک جهان اميد سامان بود در دستم
نفس در دل گره کردم بناموس وفا ورنه
کليد ناله چندين نيستان بود در دستم
سواد عجز روشن کردم و درس دعا خواندم
درين مکتب همين يک خط شبخوان بود در دستم
زجنس گوهر ناياب مطلب هر چه گم کدرم
کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم
پرافشانى زموج گوهرم صورت نمى بندد
سر اين رشته تا بودم پريشان بود در دستم
سواد دشت امکان داشت بوى چين گيسوئى
اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم
بسعى نارسائى قطع اميد از جهان کردم
تهى دستى همان شمشير عريان بود در دستم
چو صبح از کسوت هستى نبردم صرفه چاکى
چه سازم جيب فرصت دامن افشان بود در دستم
شبم آمد بکف (بيدل) حضور دامن وصلى
که ناخن هم زشوقش چشم حيران بود در دستم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید